آرامش پسر پشت پیانو نشسته و مشغول نواختن پیانو بود.آهنگ زیبای موزارت در اتاق دربسته ی نسبتا تاریک صدای گنگ و خفه ای داشت.بلوز آستین بلند سبزی پوشیده و آب بینی اش را پشت هم بالا میکشید.آهنگ تمام شد.پسر به ساعت دیواری قدیمی قهوه ای رنگ نگاه کرد.ساعت هفت و نیم شب بود. ,آرامش,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب