dastan-kootah

متن مرتبط با «وبلاگ» در سایت dastan-kootah نوشته شده است

خاطرات

  • خاطرات پا به درون خانه ی اجدادی می گذارم.در چوبین قرمز رنگ خاک گرفته را می بندم.علفهای هرز زیادی رشد کرده اند.جویباری کوچک از میان خانه روان می باشد.چند درخت خشکیده در باغچه کنار نهر،جلوه ی ترسناکی در این دمادم غروب به خانه بخشیده اند.جلوتر،پلی کوچک بین باغچه و در خانه قرار دارد که ماشین ها از آنجا به باغچه وارد می شوند.کنار خانه و در سمت راستش انباری کوچکی هست که درش قفل می باشد.جلوتر،دری برای ورود به باغ اصلی وجود دارد.کنارش هم دستشویی کوچکی موجود است که روی دیوار رو به باغش،سوراخی برای رد و بدل شدن هوا ساخته اند.,خاطرات,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • سلطان آسمان

  • سلطان آسمان آب روان و شفاف از لا به لای درختان انبوه جنگلی عبور می کند.چمنهای کوتاه نیمه خشک شده کنار رودخانه به چشم می خورند.درختان سرو بلند قامت که اغلب شاخه هایشان خشکیده و چند برگ قرمز رنگ در لا به لای شاخه ها دیده میشود،سر به آسمان کشیده اند.رشته کوه های نسبتا مرتفع در پشت جنگل با برف نرم تازه پوشانده شده اند.در خرگوش سفید و با گوش های صورتی و زیبا به دنبال مادرشان حرکت می کنند.تارهای قهوه ای رنگ نیز لا به لای موهای سفید بدنشان به چشم می خورند.,سلطان آسمان,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • مرگ در کویر

  • مرگ در کویر تک و تنها در زیر نور درخشان و سوزان خورشید،بی سرپناه،آب یا سایه ای به ناچار از روی تپه های مرتفع عبور می کند و برای دست یافتن به خوراکی که همچون آرزویی برای او می ماند به راه بی سرانجامش ادامه میدهد. موهای فردار سفیدش که از لا به لای موهای حنایی پیدا هستند،حدود سن وی را مشخص می نمایند.روباه میانه سال راهش را در کویر پیش می گیرد.پاهای خسته اش دیگر نای حرکت ندارند،مگر معجزه ای رسد،آبی رسد،غذایی رسد...,مرگ در کویر,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • آخرین امید

  • آخرین امید صدای آهنگ بلند شاهین نجفی که از لپ تاپ پخش می شود در سراسر خانه میپیچد.با همان رپ همیشگی اش به انتقاد زمین و زمان می پردازد.این آهنگ هیچ هم خوانی با سنتور کنار اتاق ندارد.روی سنتور قهوه ای را خاک گرفته و سیم هایش هم کوک ندارد.در کنار سنتور که روی میزی عتیقه از جنس چوب بلوط قرار گرفته کتابخانه ی کوچکی متشکل از کتب درسی وجود دارد.کتابهای کمک آموزشی،روی هم و بدون هیچ نظم و ترتیبی در کنار کتابخانه روی زمین تلنبار شده اند.,آخرین امید,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • مقایسه

  • مقایسه زنگ گوشی موبایل فربد،او را بیدار می کند.با چشمان خواب آلودش به موبایلش می نگرد:6:40   پتو را کنار می زند و عینک کثیفش را به چشم.کتاب های کاملا مرتب درون کتابخانه ی کنج اتاق نرش را جلب می کند.سپس از پنجره بیرون را نگاه می کند.برف زمین را پوشانده.به دستشویی رفته و صورتش را شسته و اصلاح میکند.به سرعت یک لیوان قهوه با نان تست میخورد.وقت برایش طلاست.شلوار پارچه ایش را،بلوز چهارخانه مشکی و سفید،کراوات خاکستری و کت مخملیش را می پوشد و با برداشتن کیفش که درون آن همه اوراق مربوط به شرکت بود،از منزل بیرون می رود. ,مقایسه,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • دود کشنده

  •   دود کشنده   پیرمرد نالان به آسمان می نگرد.ابرهای ضخیم خاکستری خیلی وقت است بالای سر شهر به چشم می خورند.این ابرها نمیخواهند تکان بخورند.حدود یک ماه است این ابرها بالای سر شهر جا خوش کرده اند.این ابرها گریه شان نمیگیرد.مشکل این است.ابرهای تنبل خشن!,دود کشنده,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • طنین

  • طنین همه جا را دود و مه غلیظی فرا گرفته است،من به دنبال گمشده ام میگردم... از خیابان عبور می کنم در حالی که صدای مبهم ماشین ها در میان مه غلیظ درون سرم گم شده است و من نمی توانم وقایع اطرافم را تحلیل کنم.شاید همین پنج دقیقه پیش بود که دست در دستان او داشتم و با هم به سمت پارک می رفتیم امّا الآن،سرگردان و حیران،تصوّر می کنم که از خیابانی عبور می کنم و به دنبال او می گردم تا شاید بتوانم از خودم و او در مقابل این مه غلیظ که ناگهان سطح شهر را فرا گرفته بود،محافظت کنم.,طنین,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • آرامش

  • آرامش پسر پشت پیانو نشسته و مشغول نواختن پیانو بود.آهنگ زیبای موزارت در اتاق دربسته ی نسبتا تاریک صدای گنگ و خفه ای داشت.بلوز آستین بلند سبزی پوشیده و آب بینی اش را پشت هم بالا میکشید.آهنگ تمام شد.پسر به ساعت دیواری قدیمی قهوه ای رنگ نگاه کرد.ساعت هفت و نیم شب بود.  ,آرامش,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • فقر

  • فقر پسر از راه کلاس زبان به خانه برمیگشت.صدای بوقهای فراوان ماشینها و ویراژهای موتورها داخل عابر پیاده اعصابش را خرد کرده بود.به یک جای خلوت و ساکت نیاز داشت که آرامشش را بازیابد.ساعت حدود هفت بعد از ظهر بود.هوا داشت تاریک میشد.بر سرعت قدمهایش افزود.در دل اهنگی را زمزمه میکرد.,فقر,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • کنه

  • کنه پسر با لبخندی رضایت آمیز به شاگردش که پشت پیانو نشسته و آهنگی رمانتیک را می نوازد،نگاه میکند.آهنگ تمام میشود.دختر و پسر پشت میزی که رویش دو چای،شیرینی تر و میوه ی تازه گذارده شده،مینشینند. -خوب میزنی.بهتر شده کارت. -مرسی امیر.همش به لطف توئه. دختر دست پسر را نوازش میکند.امیر لیخند میزند.پس از نوشیدن چای و خوردن میوه،امیر آماده ی رفتن میشود.دختر تا دم در امیر راهمراهی میکند.,کنه,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • مسابقه داستان نویسی شازده کوچولو

  • سلام دوستان این یه مسابقه داستان نویسی برای افراد زیر15سال است که دوره ی سومش هست که برگزار میشه حتما بهش سر بزنید.داستان های قشنگی مینویسن و میتونین برای برنده شدن تلاش کنید. اینم لینک مسابقه ی داستان نویسی شازده کوچولو http://princeprize.blogfa.com/,مسابقه داستان نویسی شازده کوچولو,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • قطع رابطه

  • هنوز هم سرخی صورتم را حس می کنم.احساسم به من می گوید که گرمای توصیف ناپذیری مرا فرا گرفته.چند لحظه پیش را به یاد می آورم.لحظاتی که دوست داشتم آب شوم...لحظاتب که لا تلفن صحبت می کردم.تلفنی که توسطّمخاطب ناخواسته ام قطع شده بود... بدون خداحافظی...هنوز هم صدای بوقهای تلفن را بیاد می آورم که ناگاه که میخواستم تلفن را قطع کنم فردی آنرا پاسخگو شد.زنی بود:سلام.بله؟,قطع رابطه,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • تقلب

  • از صندلی پشتی به آرامی به طوری که کسی صدایشو نشنوه گفت: _خواهش میکنم...تو رو خدا...همین یک سوالو موندم گفتم:آره میدونم پنج سوال قبلی هم همینو گفتی          ,تقلب,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • دوستی

  • صدای قدم هایمان بر روی چمن سبز نمی آمد.به اطرافم نگاه میکنم.جلویم در آن دوردست کوهی عظیم سر برآورده.قله اش پوشیده از برف سپید است.نور خورشید بر برف ها می تابد.برف درخشان انگار در جلوی چشم هایم ذوب میشود.ولی این گونه نیست...برف ها ذوب نمی شوند فقط می درخشند.,دوستی,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • سفر

  • کوله ی پر از محتویاتم در پشتم سنگینی می کند. دست راستم زیراندازی گران قیمت را حمل می کند.کفش های کوهم در گل و لای روستا ی ساکت،شلپ و شلپ کنان و به سختی به پیش میرود.چمن های دور و بر خیابان بدون پیاده رو،اغلب زیر پاهای مردم له شده بودند.در گوشه ی خیابان ناگهان با صحنه ی دلخراشی روبرو شدم.مادری جوان و چادری با آرایشی غلیظ روی صورتش محکم با دست بر سر پسر شش هفت ساله اش می کوفت.پسرک هر بار نگاهی ملتمسانه به مادرش می انداخت و سپس توسری محکم دیگری می خورد.مادر تا مرا دید،چادرش را بسر ،دست فرزندش را به سرعت کشید و او را به مکان متروکه ی دیگری برد تا ادامه ی تنبیهش را که من مخل آن شده بودم ادامه دهد.بیچاره آن کودک...دلم خیلی برایش سوخت... حدود نیم ساعت بعد،پس از گذر از دو توده ی بزرگ آشغال بالاخره به طبیعت بکر و به کنار رودخانه رسیدم.در کناره ی رودخانه در حدود یک ساعت پیش رفتم.طبیعت خلوت و پاکیزه ای بود.هر چند زیاد هم خلوت نبود...در آن سمت رودخانه گله ای سگ مرا دنبال می کردند.به آن ها نگاه کردم.یکی از آنها با رنگ سفید و خال های قهوه ای کمرنگ عقب آن ها حرکت می کرد.انگار گله او را طرد کرده بود...شاید هم دشمن این گله بود ولی فعلا که شانسی در برابر هفت سگ دیگر نداشت. پس از ساعتی قدم زدن به آبشار رسیدم.واقعا جای زیبایی بود.برگ های زرد پاییزی سفره ای زیر پاهایم گسترده بودند و جز صدای آبشار و گهگاهی صدای دو سگی که هنوز دنبالم می کردند هیچ صدایی به گوش نمیرسید.تصمیم گرفتم همان جا بساطم را پهن کنم.کوله ام را زمین گذاشته و زیر انداز را پهن کردم.برای من تنها زیر انداز بزرگی بود.وسایلم را رویش گذاشتم و از کوله ام نفت و الوار و پوست گردو بیرون آوردم.کمی دورتر چند سنگ برای آتشی که افراد دیگر قبل تر درست کرده بودند به چشم میخورد.من وسایل درست کردن آتشم را به آن جا بردم.حدود دویست و پنجاه پوست گردو داشتم.مقداری گردو و رویش کمی نفت ریختم و کبریتی زدم.به سرعت آتش روشن شد.سپس الوارهای نازک را روی هم گذاشتم تا اتشی بزرگ به پا شود.در این هوای سرد آتشی گرم بسیار می چسبید.تا هنگامی که چوب ها به الوارها تبدیل شوند میوه خوردم.میوه های متنوع و خوش مزه... دو سگ قهوه ای با خال های بزرگ سفید که انگار برادر یکدیگر بودند بمن نگاه می کردند.جالب بود که آنها همراه با دیگر سگها برنگشته بودند.چند آهنگ گو,سفر,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,روزبه عقیلی,dastan_kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها