آتما، سگ من از کتاب: چراغ آخر نویسنده: صادق چوبک بخش سوم این داستان ..... هیچکس مانند خود من از نیروی جهنمی او آگاه نبود. پیش از این، روزهائی که او را بگردش میبردم. گاه میشد که راهی که من میخواستم بروم، او نمیخواست؛ عناد میکرد و چنان زنجیر را از دستم میکشید که من در مقابل او حالت جوجه ای پیدا میکردم. میدیدم کوچکترین مقاومتی در برابرش ندارم. همان روز که از آن توله سگ فرار کرد، چنان تکانی بمن داد که تا چند روز بعد مهره های پشتم درد می کرد. ..... ,آتما، سگ من,از کتاب: چراغ آخر,نویسنده: صادق چوبک,داستان بلند،dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
آتما، سگ من از کتاب: چراغ آخر نویسنده: صادق چوبک بخش دوم این داستان ..... خیلی زود از کار خودم که او را از پشت پنجره میپائیدم خجالت کشیدم. چرا باید آنقدر سنگدل باشم که به تماشای قربانی خود بایستم و ناظر جان کندنش باشم. اما خودم نمی دانستم چکار میکنم. همه از روی دستپاچگی و خستگی و بیخوابی وسنگینی کابوسهای دوشین بود که هنوز روحم را در چنگال داشت. نمیدانم. شاید هم عمدً میخواستم بایستم و زهر خوردنش را تماشا کنم. ..... ,آتما، سگ من(بخش دوّم),از کتاب: چراغ آخر,نویسنده: صادق چوبک,داستان کوتاه,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
آتما، سگ من از کتاب: چراغ آخر نویسنده: صادق چوبک بخش نخست این داستان من نمیخواستم این سگ را به خانه خود راه بدهم. اصلا تصمیم داشتم هیچ جانوری را در خانه نگه ندارم و راه انس و الفت را با هیچ جنبنده ای باز نکنم. سالها بود که از اینگونه انس والفت ها بیزار شده بودم. اما این سگ بر من تحمیل شد؛ و چنان تحمیل شد که گوئی سالها، بلکه قرنهاست که با من همخانه بود. چنین بود: جنگ شوم تازه پایان یافته بود و من تک و تنها درخانه بزرگ خودم در حومه تهران زندگی می کردم. ..... ,آتما، سگ من,(بخش اوّل),از کتاب: چراغ آخر,نویسنده: صادق چوبک,داستان بلند,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
با من راه بیا!/نویسنده: صدیقه حسینی از پشت هم میشناسمش. با آن موهای پرپشت سیاه که هر کدام شبیه یک علامت سوال کوچک فرخورده؛ اصلا ً شاید برای همین است که علی انقدر کم حرف میزند. حتماً تمام مدتی که ساکت یک جا نشسته و یا قدم میزند و چشم از کفشهایش برنمیدارد به جواب این همه علامت سوال که از سرش بیرون زده و تا روی پیشانیاش جلو آمده فکر میکند. آرام یکجوری که خودم هم به زحمت میشنوم صدایش میکنم و بعد میدوم که به قدمهای بلندش برسم. انگار حس کرده باشد کسی دنبالش میدود، برمیگردد و من را میبیند و حتما ً از شکل دویدنم است که میزند زیر خنده، همین خندهاش جسورم میکند که طلبکارانه میگویم: نمیشنوی انقدر صدات میکنم؟! دیگر نمیخندد. انگار تازه یادش آمده باشد حالا وقت خندیدن نیست فقط میگوید: نه!,با من راه بیا,نویسنده:صدیقه حسینی,داستان کوتاه,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب