dastan-kootah

متن مرتبط با «برگردان» در سایت dastan-kootah نوشته شده است

دوشس و جواهرفروش

  • دوشس و جواهرفروش نویسنده: آدلاین ویرجینیا وولف برگردان: فرزانه قوجلو     الیوربیكن در بالای خانه ای مشرف به گرین پارك زندگی می‌كرد. او آپارتمانی داشت؛ صندلی‌ها كه پنهانشان كرده بودند، در زوایایی مناسب قرار داشتند. كاناپه‌ها كه روكی برودری دوزی شده داشتند، درگاه پنجره‌ها را پر كرده بودند. پنجره‌ها، سه پنجره ی بلند، اطلس پر نقش و نگار و تور تمیز را تمام و كمال به نمایش می‌گذاشتند. قفسه ی چوب ماهون زیر بار براندی‌ها، ویسكی‌ها و لیكورهای اصل شكم داده بود. .....,دوشس و جواهرفروش,دوشس و جواهرفروش نویسنده: آدلاین ویرجینیا وولف,برگردان: فرزانه قوجلو,داستان کوتاه,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • دگرگونی دنیا

  • دگرگونی دنیا نویسنده: ارنست همینگوی برگردان: احمد گلشیری                                           مرد گفت: «خب، یه چیزی بگو.»  دختر گفت: «نه، نمی‌تونم.»  - «منظورت اینه که نمی‌خوای درباره‌ش حرف بزنی؟»  دختر گفت: «نمی‌تونم. منظورم همینه.»  - «منظورت اینه که نمی‌خوای درباره‌ش حرف بزنی؟»  دختر گفت: «آره، هر جور دوست داری برداشت کن.»  - «نمی‌خوام هر جور دوست دارم برداشت کنم. کاش می‌خواستم.»  دختر گفت: «تو خیلی وقته برداشتت رو کرده ا‌ی.» .....,دگرگونی دنیا,نویسنده: ارنست همینگوی,برگردان: احمد گلشیری,داستان کوتاه,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • پیرمرد بر سر پل

  • پیرمرد بر سر پل نویسنده: ارنست همینگوی برگردان: احمد گلشیری                                           پیرمردی با عینکی دوره فلزی و لباس خاک آلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاریها، کامیونها، مردها، زنها و بچه ها از روی آن می گذشتند. گاریها که با قاطر کشیده می شدند، به سنگینی از شیب ساحل بالا می رفتند، سربازها پره چرخ ها را می گرفتند و آنها را به جلو می راندند. کامیون ها به سختی به بالا می لغزیدند و دور می شدند و همه پل را پشت سر می گذاشتند. .....,پیرمرد بر سر پل,نویسنده: ارنست همینگوی,برگردان: احمد گلشیری,داستان کوتاه,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • آخرین سفر کشتی خیالی

  • آخرین سفر کشتی خیالی نویسنده: گابریل گارسیا مارکز برگردان: بهمن فرزانه                                                حالا به همه نشان خواهم داد من کی هستم، این را سال‌ها بعد، با صدای کلفت مردانه‌اش به‌خود گفت، سال‌ها پس از آن‌که برای اولین بار کشتی اقیانوس‌پیمای عظیم را دید که بدون نور و بدون سر و صدا، یک‌شب مانند یک‌ساختمان بزرگ و متروک ازمقابل دهکده عبور کرد و طولش از سرتاسر دهکده بیشتر و قدش از بلندترین برج ناقوس کلیسا بلندتر بود و در ظلمت شب به سفر خود به‌سمت شهر مستعمره‌ای طرف دیگر خلیج ادامه داد، شهری که برای مقابله با دزدان دریایی، مملو از قلعه‌های جنگی بود، .....,آخرین سفر کشتی خیالی,نویسنده:گابریل گارسیا مارکز,برگردان:بهمن فرزانه,داستان کوتاه,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • یکی از همین روزها

  • یکی از همین روزها نویسنده: گابریل گارسیا مارکز برگردان: محمد رضا قلیچ خانی   دوشنبه با هوای گرم آغاز شد و خبری هم از باران نبود. آرلیو اسکاور که دندانپزشک تجربی بود ، صبح زود سر ساعت شش مطبش را باز کرد. چند دندان مصنوعی را که هنوز در قالب پلاستیکی بودند از کابینت شیشه‌ای برداشت و یک مشت ابزار را به ترتیب اندازه چنان روی میز چید که انگار به نمایش گذاشته است. پیراهن راه راه بدون یقه‌ای را که دکمه فلزی طلایی رنگی در بالا داشت پوشید و بند شلوارش را بست. شق‌ورق و استخوانی بود و نگاهش هیچ تناسبی با شرایط محیط کارش نداشت و به نگاه مرده‌ها می‌مانست. .....,یکی از همین روزها,نویسنده:گابریل گارسیا مارکز,برگردان:محمد رضا قلیج خانی,داستان کوتاه,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • جلو قانون

  • جلو قانون نویسنده: فرانتس کافکا برگردان: صادق هدایت           جلو قانون، پاسبانی دم در قدبرافراشته بود. یک‌مردِ دهاتی آمد و خواست که وارد قانون بشود؛ ولی پاسبان گفت که عجالتاً نمی‌تواند بگذارد که او داخل شود. آن‌مرد به‌فکر فرورفت و پرسید: آیا ممکن است که بعد داخل شود. پاسبان گفت: «ممکن است؛ اما نه حالا.» پاسبان از جلو در که همیشه چهارطاق باز بود رد شد، و آن مرد خم شد تا درون آنجا را ببیند. پاسبان ملتفت شد، خندید و گفت: .....,جلو قانون,نویسنده:فرانتس کافکا,برگردان:صادق هدایت,داستان کوتاه,DASTAN-KOOTAH,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • کنت دراکولا

  •     کنت دراکولا نویسنده: وودی آلن برگردان: حسین یعقوبی                                        جایی در ترانسیلوانیا کنت دراکولا در تابوتش دراز کشیده و منتظر بود تا شب از گرد راه برسد. کنت نه تنها به حمام آفتاب علاقه‌ای نداشت، بلکه اصولاً از دیدن ریخت آفتاب بیزار بود، چون قرار گرفتن در معرض نور آفتاب پوست او را برنزه نمی‌کرد، کباب نمی‌کرد، نابود می‌کرد. تابوتی که کنت در آن دراز کشیده، درونش اطلس دوزی شده و بر روی درش نام دراکولا نقره کوب شده بود. .....,کنت دراکولا,نویسنده:وودی آلن,برگردان: حسین یعقوبی,داستان کوتاه,DASTAN-KOOTAH,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • فلوسی

  • فلوسی نویسنده: وودی آلن برگردان: صفدر تقی زاده                                یکی از شگردهای لازم برای کارآگاه شدن این است که آدم همیشه ی خدا، شانه‌هایش را بالا بگیرد و قدری قوز کند. به همین علت بود که وقتی این موجود فلک‌زده‌ای موسوم به «ورد بابکوک» ترسان و لرزان به دفتر کار من آمد و کارت شناسایی‌اش را روی میز گذاشت، می‌بایست فی‌الفور به آن احساس سرمایی که ستون فقراتم را یکهو لرزاند، اعتماد می‌کردم.  گفت:«کایزر شما هستین؟ کایزر لوپوویتس؟»  آشکارا اعتراف کردم:«بله، تو شناسنامه‌م که این‌جور نوشته.» ..... ..... ـ دستم به دامنتون، آقای کایزر. توطئه چیدن، می‌خوان ازم باج کلونی بگیرن. توروخدا به دادم برسین!  مثل خواننده ی اول یک دسته ارکستررومبا، پیچ و تاب می‌خورد. لیوانی را که روی میز بود و بطری مشروبی را که معمولاً برای مقاصد غیر طبی دم دستم نگه می‌دارم، به طرفش روی میز سراندم.,فلوسی,نویسنده:وودی آلن,برگردان: صفدر تقی زاده,داستان کوتاه,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها