سلام دوستان این یه مسابقه داستان نویسی برای افراد زیر15سال است که دوره ی سومش هست که برگزار میشه حتما بهش سر بزنید.داستان های قشنگی مینویسن و میتونین برای برنده شدن تلاش کنید. اینم لینک مسابقه ی داستان نویسی شازده کوچولو http://princeprize.blogfa.com/,مسابقه داستان نویسی شازده کوچولو,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
آتما، سگ من از کتاب: چراغ آخر نویسنده: صادق چوبک بخش سوم این داستان ..... هیچکس مانند خود من از نیروی جهنمی او آگاه نبود. پیش از این، روزهائی که او را بگردش میبردم. گاه میشد که راهی که من میخواستم بروم، او نمیخواست؛ عناد میکرد و چنان زنجیر را از دستم میکشید که من در مقابل او حالت جوجه ای پیدا میکردم. میدیدم کوچکترین مقاومتی در برابرش ندارم. همان روز که از آن توله سگ فرار کرد، چنان تکانی بمن داد که تا چند روز بعد مهره های پشتم درد می کرد. ..... ,آتما، سگ من,از کتاب: چراغ آخر,نویسنده: صادق چوبک,داستان بلند،dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
آتما، سگ من از کتاب: چراغ آخر نویسنده: صادق چوبک بخش نخست این داستان من نمیخواستم این سگ را به خانه خود راه بدهم. اصلا تصمیم داشتم هیچ جانوری را در خانه نگه ندارم و راه انس و الفت را با هیچ جنبنده ای باز نکنم. سالها بود که از اینگونه انس والفت ها بیزار شده بودم. اما این سگ بر من تحمیل شد؛ و چنان تحمیل شد که گوئی سالها، بلکه قرنهاست که با من همخانه بود. چنین بود: جنگ شوم تازه پایان یافته بود و من تک و تنها درخانه بزرگ خودم در حومه تهران زندگی می کردم. ..... ,آتما، سگ من,(بخش اوّل),از کتاب: چراغ آخر,نویسنده: صادق چوبک,داستان بلند,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
لانه نویسنده: فرانتس کافکا بخش سوم ..... این طرح جدید هم مرا جلب میکند و هم نومید میسازد . در اینجا هیچ مانعی به نظر نمیرسد اقلاَ من که هیچ مانعی بر سر راهم نمیبینم، فقط باید به هدفم برسم. اما با همة این اوصاف در ته دل امیدی به رسیدن به آن ندارم . به قدری ایمانم در این باره سست است که از خطراتی که ممکن است در صورت رسیدن به هدف پیش آید هیچ باک ندارم . حتی هیچ تصور فاجعة عظیمی را نمیکنم . به راستی به نظرم چنین میرسد که از همان ابتدای شنیدن صدا به فکر ایجاد چنین گودال مرتب و منظمی افتادم و اما هنوز دست به ایجاد آن نزدهام، برای آنکه اعتمادی به آن ندارم . .....,لانه,بخش سوّم,نویسنده:فرانتس کافکا,داستان بلند,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
لانهنویسنده: فرانتس کافکا بخش دوم..... این تصور گاهی چنان مرا تحت تأثیر قرار داده است که به اندیشة کودکانة بازنگشتن به لانه و اقامت دائمی در مدخل آن و نگهبانی آن و نگاه خیرة دائمی به آن افتادهام و در این امور لذت و خوشی دل خویش را جستهام که اگر توی لانه بودم چقدر محفوظ بودم. بله آدم از خوابهای خوش کودکانه زود بیدار میشود. این حفاظی که من از بیرون بدان مینگرم تا چه مقدار واقعیت دارد؟ آیا جرأت دارم که خطری را که توی لانه هست بر اساس مشاهدات خودم از بیرون بسنجم؟ .....,لانه,بخش دوّم,نویسنده:فرانتس کافکا,داستان بلند,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
لانهنویسنده: فرانتس کافکا بخش نخست(به دلیل حجیم بودن داستان در سه بخش نگاشته شده است) ساختمان لانهام را به پایان رساندهام و به نظر میرسد که کارم با موفقیت توأم بوده است. از بیرون فقط سوراخ بزرگی دیده میشود، اما این سوراخ به هیچ جا نمیرسد برای اینکه وقتی چند گامی در آن بروید به یک صخرة محکم طبیعی میرسید؛ من هیچ ادعا نمیکنم که این خدعه را عمداَ ترتیب دادهام این نیز یکی از کارهای ساختمانی متعدد و بیهوده من است که فقط در پایان کار مصلحت دیدم زیرا به حال خود بگذارم و با خاک پر کنم. درست است که بعضی از خدعهها که بسیار زیرکانه ترتیب داده شده اند خود به خود دچار شکست میشوند، من به این امر بهتر از هر کس واقفم وهمین جلبنظر کردن یا به وسیلة این سوراخ به طوریکه طرف پی ببرد در این پیرامون چیزی جستنی هست خود متضمن خطراتی است اما اگر تصور کنید که من ترسو هستم یا اینکه لانهام را برای گریز از خطر میسازم مرا درست نشناختهاید. .....,لانه,بخش اوّل,نویسنده:فرانتس کافکا,داستان بلند,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
مردن با کفش پاشنه بلند/نویسنده: راحله فاضلی سبز نبود. آبی هم نبود. چیزی شبیه این دو. مثل نقطهای که دریا به آسمان میرسد. وقتی قایقها دور و دورتر میشوند و صدای خندهی آدمهای تویش به گوش نمیرسد. وقتی موجها میآیند و میروند و از خورشید و ماه حرف میزنند. یکی از همین موجها بود که آن را برایم آورد. آن کفش پاشنه بلند را. نشسته بودم کنار ساحل و دور شدن قایقها را تماشا میکردم که دیدم با صدفهای تکهشده میآید سمتم. توی آب میدرخشید. سبز بود و نبود. آبی بود و نبود. سبز مثل پولکهای سبز لچک مادربزرگ که شبهای چله سرش میکرد. آبی، شبیه پولکهای آبی پیراهن ساتن خالهشمسی که شب نامزدیاش پوشیده بود.برچسبها: راحله فاضلی,مردن با کفش پاشنه بلند,نویسنده:راحله فاضلی,داستان کوتاه,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب