مردن با کفش پاشنه بلند/نویسنده: راحله فاضلی سبز نبود. آبی هم نبود. چیزی شبیه این دو. مثل نقطهای که دریا به آسمان میرسد. وقتی قایقها دور و دورتر میشوند و صدای خندهی آدمهای تویش به گوش نمیرسد. وقتی موجها میآیند و میروند و از خورشید و ماه حرف میزنند. یکی از همین موجها بود که آن را برایم آورد. آن کفش پاشنه بلند را. نشسته بودم کنار ساحل و دور شدن قایقها را تماشا میکردم که دیدم با صدفهای تکهشده میآید سمتم. توی آب میدرخشید. سبز بود و نبود. آبی بود و نبود. سبز مثل پولکهای سبز لچک مادربزرگ که شبهای چله سرش میکرد. آبی، شبیه پولکهای آبی پیراهن ساتن خالهشمسی که شب نامزدیاش پوشیده بود.برچسبها: راحله فاضلی,مردن با کفش پاشنه بلند,نویسنده:راحله فاضلی,داستان کوتاه,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب