dastan-kootah

متن مرتبط با «سفر» در سایت dastan-kootah نوشته شده است

سفر

  • کوله ی پر از محتویاتم در پشتم سنگینی می کند. دست راستم زیراندازی گران قیمت را حمل می کند.کفش های کوهم در گل و لای روستا ی ساکت،شلپ و شلپ کنان و به سختی به پیش میرود.چمن های دور و بر خیابان بدون پیاده رو،اغلب زیر پاهای مردم له شده بودند.در گوشه ی خیابان ناگهان با صحنه ی دلخراشی روبرو شدم.مادری جوان و چادری با آرایشی غلیظ روی صورتش محکم با دست بر سر پسر شش هفت ساله اش می کوفت.پسرک هر بار نگاهی ملتمسانه به مادرش می انداخت و سپس توسری محکم دیگری می خورد.مادر تا مرا دید،چادرش را بسر ،دست فرزندش را به سرعت کشید و او را به مکان متروکه ی دیگری برد تا ادامه ی تنبیهش را که من مخل آن شده بودم ادامه دهد.بیچاره آن کودک...دلم خیلی برایش سوخت... حدود نیم ساعت بعد،پس از گذر از دو توده ی بزرگ آشغال بالاخره به طبیعت بکر و به کنار رودخانه رسیدم.در کناره ی رودخانه در حدود یک ساعت پیش رفتم.طبیعت خلوت و پاکیزه ای بود.هر چند زیاد هم خلوت نبود...در آن سمت رودخانه گله ای سگ مرا دنبال می کردند.به آن ها نگاه کردم.یکی از آنها با رنگ سفید و خال های قهوه ای کمرنگ عقب آن ها حرکت می کرد.انگار گله او را طرد کرده بود...شاید هم دشمن این گله بود ولی فعلا که شانسی در برابر هفت سگ دیگر نداشت. پس از ساعتی قدم زدن به آبشار رسیدم.واقعا جای زیبایی بود.برگ های زرد پاییزی سفره ای زیر پاهایم گسترده بودند و جز صدای آبشار و گهگاهی صدای دو سگی که هنوز دنبالم می کردند هیچ صدایی به گوش نمیرسید.تصمیم گرفتم همان جا بساطم را پهن کنم.کوله ام را زمین گذاشته و زیر انداز را پهن کردم.برای من تنها زیر انداز بزرگی بود.وسایلم را رویش گذاشتم و از کوله ام نفت و الوار و پوست گردو بیرون آوردم.کمی دورتر چند سنگ برای آتشی که افراد دیگر قبل تر درست کرده بودند به چشم میخورد.من وسایل درست کردن آتشم را به آن جا بردم.حدود دویست و پنجاه پوست گردو داشتم.مقداری گردو و رویش کمی نفت ریختم و کبریتی زدم.به سرعت آتش روشن شد.سپس الوارهای نازک را روی هم گذاشتم تا اتشی بزرگ به پا شود.در این هوای سرد آتشی گرم بسیار می چسبید.تا هنگامی که چوب ها به الوارها تبدیل شوند میوه خوردم.میوه های متنوع و خوش مزه... دو سگ قهوه ای با خال های بزرگ سفید که انگار برادر یکدیگر بودند بمن نگاه می کردند.جالب بود که آنها همراه با دیگر سگها برنگشته بودند.چند آهنگ گو,سفر,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,روزبه عقیلی,dastan_kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • آخرین سفر کشتی خیالی

  • آخرین سفر کشتی خیالی نویسنده: گابریل گارسیا مارکز برگردان: بهمن فرزانه                                                حالا به همه نشان خواهم داد من کی هستم، این را سال‌ها بعد، با صدای کلفت مردانه‌اش به‌خود گفت، سال‌ها پس از آن‌که برای اولین بار کشتی اقیانوس‌پیمای عظیم را دید که بدون نور و بدون سر و صدا، یک‌شب مانند یک‌ساختمان بزرگ و متروک ازمقابل دهکده عبور کرد و طولش از سرتاسر دهکده بیشتر و قدش از بلندترین برج ناقوس کلیسا بلندتر بود و در ظلمت شب به سفر خود به‌سمت شهر مستعمره‌ای طرف دیگر خلیج ادامه داد، شهری که برای مقابله با دزدان دریایی، مملو از قلعه‌های جنگی بود، .....,آخرین سفر کشتی خیالی,نویسنده:گابریل گارسیا مارکز,برگردان:بهمن فرزانه,داستان کوتاه,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها