مرگ در کویر تک و تنها در زیر نور درخشان و سوزان خورشید،بی سرپناه،آب یا سایه ای به ناچار از روی تپه های مرتفع عبور می کند و برای دست یافتن به خوراکی که همچون آرزویی برای او می ماند به راه بی سرانجامش ادامه میدهد. موهای فردار سفیدش که از لا به لای موهای حنایی پیدا هستند،حدود سن وی را مشخص می نمایند.روباه میانه سال راهش را در کویر پیش می گیرد.پاهای خسته اش دیگر نای حرکت ندارند،مگر معجزه ای رسد،آبی رسد،غذایی رسد...,مرگ در کویر,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
دود کشنده پیرمرد نالان به آسمان می نگرد.ابرهای ضخیم خاکستری خیلی وقت است بالای سر شهر به چشم می خورند.این ابرها نمیخواهند تکان بخورند.حدود یک ماه است این ابرها بالای سر شهر جا خوش کرده اند.این ابرها گریه شان نمیگیرد.مشکل این است.ابرهای تنبل خشن!,دود کشنده,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
سلام دوستان این یه مسابقه داستان نویسی برای افراد زیر15سال است که دوره ی سومش هست که برگزار میشه حتما بهش سر بزنید.داستان های قشنگی مینویسن و میتونین برای برنده شدن تلاش کنید. اینم لینک مسابقه ی داستان نویسی شازده کوچولو http://princeprize.blogfa.com/,مسابقه داستان نویسی شازده کوچولو,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
صدای قدم هایمان بر روی چمن سبز نمی آمد.به اطرافم نگاه میکنم.جلویم در آن دوردست کوهی عظیم سر برآورده.قله اش پوشیده از برف سپید است.نور خورشید بر برف ها می تابد.برف درخشان انگار در جلوی چشم هایم ذوب میشود.ولی این گونه نیست...برف ها ذوب نمی شوند فقط می درخشند.,دوستی,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ،روزبه عقیلی,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
زندگي نامه نيمايوشيج علي اسفندياري، مردي كه بعدها به «نيما يوشيج» معروف شد، در بيستويكم آبانماه سال 1276 مصادف با 11 نوامبر 1897 در يكي از مناطق كوه البرز در منطقهاي بهنام يوش، از توابع نور مازندران، ديده به جهان گشود.او 62 سال زندگي كرد و اگرچه سراسر عمرش در سايهي مرگ مدام و سختي سپري شد؛ اما توانست معيارهاي هزارسالهي شعر فارسي را كه تغييرناپذير و مقدس و ابدي مينمود، با شعرها و رايهاي محكم و مستدلش، تحول بخشد. .در همان دهكده كه متولد شد، خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده ياد گرفت”. ,زندگینامه نیما یوشیج,زندگینامه بزرگان ادبیّات ایران زمین,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
اشعار زیبا اي تكيه گاه و پناه زيباترين لحظه هاي پرعصمت و پرشكوه تنهائي و خلوت من! اي شط شيرين پرشوكت من!,شعری از اخوان ثالث,شعر نو,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
محمود دولت آبادی: می خواهم یك نویسنده ی ایرانی در كشورم باقی بمانم ,محمود دولت آبادی گفت:...,اخبار ادبیّات,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
بیوگرافی و زندگی نامه صادق هدایت از کودکی تا آغاز جوانی صادق هدایت در ۱۷ فوریه ۱۹۰۳ در تهران در خانوادهای اصیل متولد شد. پدرش هدایتقلیخان (اعتضاد الملک) و نام مادرش نیرالملوک (نوهٔ مخبر السلطنهٔ هدایت) نوه عموی اعتضاد الملک بود. جدّ اعلای صادق رضاقلیخان هدایت از رجال معروف عصر ناصری و صاحب کتابهایی چون مجمع الفصحا و اجمل التواریخ بود. صادق کوچکترین فرزند خانواده بود و دو برادر و سه خواهر بزرگتر از خود داشت. ,بیوگرافی و زندگی نامه صادق هدایت,زندگینامه بزرگان ادبیّات ایران زمین,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
زندگی نامه صادق چوبک صادق چوبک، در سال ۱۲۹۵ هجری خورشیدی در بوشهر به دنیا آمد. پدرش تاجر بود، اما به دنبال شغل پدر نرفت و به کتاب روی آورد. در بوشهر و شیراز درس خواند و دوره کالج آمریکایی تهران را هم گذراند.,زندگی نامه صادق چوبک,زندگینامه بزرگان ادبیّات ایران زمین,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
دوشس و جواهرفروش نویسنده: آدلاین ویرجینیا وولف برگردان: فرزانه قوجلو الیوربیكن در بالای خانه ای مشرف به گرین پارك زندگی میكرد. او آپارتمانی داشت؛ صندلیها كه پنهانشان كرده بودند، در زوایایی مناسب قرار داشتند. كاناپهها كه روكی برودری دوزی شده داشتند، درگاه پنجرهها را پر كرده بودند. پنجرهها، سه پنجره ی بلند، اطلس پر نقش و نگار و تور تمیز را تمام و كمال به نمایش میگذاشتند. قفسه ی چوب ماهون زیر بار براندیها، ویسكیها و لیكورهای اصل شكم داده بود. .....,دوشس و جواهرفروش,دوشس و جواهرفروش نویسنده: آدلاین ویرجینیا وولف,برگردان: فرزانه قوجلو,داستان کوتاه,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
زندگینامه هوشنگ مرداي كرماني « من هوشنگ مرادی کرمانی هستم .16 شهريور ماه 1323 در روستاي سيرچ از توابع كرمان، در منتهای سختي و محروميت و فقر به دنيا آمدم، از 8 سالگي كار كردهام ؛ از همين دوران به خواندن علاقه خاصي داشتم». يك بار در كودكي براي خريد كتاب اقدام به خالي كردن نمك ازكاميون ميكند ، در پايان شب اگر چه با پول زحمت خود كتاب را ميخرد اما به دليل زخمهاي به وجود آمده ازسختی سنگ های نمک در دستش،براي خواندن كتاب مجبور ميشود آن را با زبان ورق بزند. ,زندگینامه هوشنگ مرادی کرمانی,زندگینامه بزرگان ادبیّات ایران زمین,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
آتما، سگ من از کتاب: چراغ آخر نویسنده: صادق چوبک بخش سوم این داستان ..... هیچکس مانند خود من از نیروی جهنمی او آگاه نبود. پیش از این، روزهائی که او را بگردش میبردم. گاه میشد که راهی که من میخواستم بروم، او نمیخواست؛ عناد میکرد و چنان زنجیر را از دستم میکشید که من در مقابل او حالت جوجه ای پیدا میکردم. میدیدم کوچکترین مقاومتی در برابرش ندارم. همان روز که از آن توله سگ فرار کرد، چنان تکانی بمن داد که تا چند روز بعد مهره های پشتم درد می کرد. ..... ,آتما، سگ من,از کتاب: چراغ آخر,نویسنده: صادق چوبک,داستان بلند،dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
آتما، سگ من از کتاب: چراغ آخر نویسنده: صادق چوبک بخش دوم این داستان ..... خیلی زود از کار خودم که او را از پشت پنجره میپائیدم خجالت کشیدم. چرا باید آنقدر سنگدل باشم که به تماشای قربانی خود بایستم و ناظر جان کندنش باشم. اما خودم نمی دانستم چکار میکنم. همه از روی دستپاچگی و خستگی و بیخوابی وسنگینی کابوسهای دوشین بود که هنوز روحم را در چنگال داشت. نمیدانم. شاید هم عمدً میخواستم بایستم و زهر خوردنش را تماشا کنم. ..... ,آتما، سگ من(بخش دوّم),از کتاب: چراغ آخر,نویسنده: صادق چوبک,داستان کوتاه,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
آتما، سگ من از کتاب: چراغ آخر نویسنده: صادق چوبک بخش نخست این داستان من نمیخواستم این سگ را به خانه خود راه بدهم. اصلا تصمیم داشتم هیچ جانوری را در خانه نگه ندارم و راه انس و الفت را با هیچ جنبنده ای باز نکنم. سالها بود که از اینگونه انس والفت ها بیزار شده بودم. اما این سگ بر من تحمیل شد؛ و چنان تحمیل شد که گوئی سالها، بلکه قرنهاست که با من همخانه بود. چنین بود: جنگ شوم تازه پایان یافته بود و من تک و تنها درخانه بزرگ خودم در حومه تهران زندگی می کردم. ..... ,آتما، سگ من,(بخش اوّل),از کتاب: چراغ آخر,نویسنده: صادق چوبک,داستان بلند,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب
دگرگونی دنیا نویسنده: ارنست همینگوی برگردان: احمد گلشیری مرد گفت: «خب، یه چیزی بگو.» دختر گفت: «نه، نمیتونم.» - «منظورت اینه که نمیخوای دربارهش حرف بزنی؟» دختر گفت: «نمیتونم. منظورم همینه.» - «منظورت اینه که نمیخوای دربارهش حرف بزنی؟» دختر گفت: «آره، هر جور دوست داری برداشت کن.» - «نمیخوام هر جور دوست دارم برداشت کنم. کاش میخواستم.» دختر گفت: «تو خیلی وقته برداشتت رو کرده ای.» .....,دگرگونی دنیا,نویسنده: ارنست همینگوی,برگردان: احمد گلشیری,داستان کوتاه,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب