dastan-kootah

متن مرتبط با «مرد سیاهپوش قاتل» در سایت dastan-kootah نوشته شده است

پیرمرد بر سر پل

  • پیرمرد بر سر پل نویسنده: ارنست همینگوی برگردان: احمد گلشیری                                           پیرمردی با عینکی دوره فلزی و لباس خاک آلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاریها، کامیونها، مردها، زنها و بچه ها از روی آن می گذشتند. گاریها که با قاطر کشیده می شدند، به سنگینی از شیب ساحل بالا می رفتند، سربازها پره چرخ ها را می گرفتند و آنها را به جلو می راندند. کامیون ها به سختی به بالا می لغزیدند و دور می شدند و همه پل را پشت سر می گذاشتند. .....,پیرمرد بر سر پل,نویسنده: ارنست همینگوی,برگردان: احمد گلشیری,داستان کوتاه,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • دو مرده

  • دو مرده از کتاب: دید و بازدید نویسنده: جلال آل احمد          شما هم اگر آن روز صبح از خیابان باریکی که باب همایون را به ناصرخسرو وصل می کند می گذشتید، حتماً لاشه ی او را می دیدید. کنار جوی آب، نزدیک هشتی گودی که سه در خانه در آن باز می شود، افتاده بود. یک دست و یک پایش هنوز توی جوی آب بود. و مردم دور او جمع شده بودند و پرحرفی می کردند. دو نفر پاسبان، با دو ورق کاغذ بزرگ، از راه رسیدند و مردم را کنار زدند. .....,دو مرده,نویسنده:جلال آل احمد,داستان کوتاه,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • مردن با کفش پاشنه بلند

  • مردن با کفش پاشنه بلند/نویسنده: راحله فاضلی سبز نبود. آبی هم نبود. چیزی شبیه این دو. مثل نقطه‌ای که دریا به آسمان می‌رسد. وقتی قایق‌ها دور و دورتر می‌شوند و صدای خنده‌ی آدم‌های تویش به گوش نمی‌رسد. وقتی موج‌ها می‌آیند و می‌روند و از خورشید و ماه حرف می‌زنند. یکی از همین موج‌ها بود که آن را برایم آورد. آن کفش پاشنه بلند را. نشسته بودم کنار ساحل و دور شدن قایق‌ها را تماشا می‌کردم که دیدم با صدف‌های تکه‌شده می‌آید سمتم. توی آب می‌درخشید. سبز بود و نبود. آبی بود و نبود. سبز مثل پولک‌های سبز لچک مادربزرگ که شب‌های چله سرش می‌کرد. آبی، شبیه پولک‌های آبی پیراهن ساتن خاله‌شمسی که شب نامزدی‌اش پوشیده بود.برچسب‌ها: راحله فاضلی,مردن با کفش پاشنه بلند,نویسنده:راحله فاضلی,داستان کوتاه,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • مرد سیاهپوش قاتل

  • مردِ سیاهپوشِ قاتل/نویسنده: نیلوفر انسان چند باری است که توی کوچه می‌بینمش. هر وقت می‌بینمش یک دست مشکی پوشیده و پشت عینکِ آفتابی پت‌و‌پهنی قایم شده. تابستان و زمستان هم ندارد، مدام دستمالِ پارچه‌ای بزرگی جلوی دهانش است. سرفه‌هایی می‌کند تیز و خشک که پشتِ آن دستمال خفه می‌شوند. اغلب وقت‌هایی که با بچه‌ها روی سکوی خانه‌مان می‌نشینیم و مشغول می‌شویم به حرف زدن، آرام‌آرام از جلویمان رد می‌شود. یا وقت‌هایی که قهقهه‌هایمان از تقلب‌ها و دودرکردن‌های تویِ بازی گل‌یاپوچ به هواست، می‌بینمش که توی فکر، پشتِ آن دستمال و عینکِ آفتابی، رد می‌شود و حتی خنده‌های ما هم توجهش را جلب نمی‌کند. مشکوک بودنش که مشکوک است اما مادرم می‌گوید: «بچه جان بس که توی کوچه نشستی پاک مشنگ شدی! پانزده شانزده سالت شده دیگر. یک سرگرمی بهتر پیدا کن»برچسب‌ها: نیلوفر انسان,مرد سیاهپوش قاتل,نویسنده:نیلوفر انسان,داستان کوتاه,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها