پیرمرد به زنش گفت:
" بیا یادی از گذشتههای دور کنیم من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار
بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم "
پیرزن قبول کرد.
فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد
وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه ازش پرسید:
" چرا گریه میکنی؟ "
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
!...بابام نذاشت بیام
برچسب : یادی ز گذشته,جمله های زیبا,dastan,kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ, نویسنده : روزبه عقیلی dastan-kootah بازدید : 859