یادی ز گذشته

ساخت وبلاگ
 

پیرمرد به زنش گفت:

" بیا یادی از گذشته‌های دور کنیم من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار

بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم "

پیرزن قبول کرد.

فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد

وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه ازش پرسید:

" چرا گریه میکنی؟ "

پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

!...بابام نذاشت بیام


dastan-kootah...
ما را در سایت dastan-kootah دنبال می کنید

برچسب : یادی ز گذشته,جمله های زیبا,dastan,kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ, نویسنده : روزبه عقیلی dastan-kootah بازدید : 859 تاريخ : شنبه 10 تير 1391 ساعت: 14:39