چهار قتل در عرض سه هفته اتفاق افتاد و هر چهار مقتول نامزدهاي انتخابات رياست جمهوري يك سال قبل بودند. البته هيچ كدام مقام يا مسؤوليت درخور توجهي نداشتند ولي آن قدر معروف بودند كه موضوع بحث اكثر مردم و صفحهي اول همهي روزنامهها را به خود اختصاص دهند.
اولين قتل را هر كسي به زعم خود تعبير ميكرد ولي هنگامي كه پس از دو روز قتل دوم و ده روز بعد قتل سوم و هيجده روز بعد قتل چهارم با روش مشابه به وقوع پيوست، اكثر تحليلگران اين جنايات را تسويه حسابي سياسي ناميدند و متعاقب آن گروههاي و احزاب سياسي همديگر را متهم ميكردند و گاهي حكومت را در اين امر دخيل ميدانستند؛ بازار كذب و تكذيب گرم بود. در اين ميان رئيس جمهور طي چند سخنراني قراء قول داده بود كه قاتل يا قاتلين را دستگير و به سزاي اعمالشان برساند. اما عملاً به جز توبيخ نيروهاي امنيتي كار ديگري نميكرد! او ـ علي رغم اينكه واقعاً در اين قتلها دست نداشت ـ از قاتل مجهول الهويه متشكر بود! چون با كنار رفتن مدعيان، ميتوانست در انتخابات دورة بعدي نيز پيروز شود و اين، يك موفقيت بزرگ بود.
شب به نيمه نزديك ميشد و رئيس جمهور بعد از ديدار با مسؤولان امنيتي ـ در مورد قتلهاي اخير ـ و توبيخ آنها، به دفتر رياست جمهوري بازگشت تا وسايلش را بردارد و راهي خانه شود. با ذهنيات شلوغي كه داشت، قفل در را چرخاند و در را باز كرد. هنگامي كه داخل دفتر شد و ميخواست چراغ را روشن كند، صداي محكم و خشني گفت: «چراغ را روشن نكن!» رئيس جمهور در چهارچوب در خشك شد. چه كسي در اتاق بود؟ همان صدا فرصت فكر كردن را از او گرفت: «در را آرام ببند و الا شليك ميكنم!» يك لحظه به ذهنش خطور كرد كه پا به فرار بگذارد. اما او آن قدر چابك نبود تا به موقع از تيررس مرد غريبه خارج شود. با خود انديشيد كه شايد اين غريبه يك باجگير عامي است، و الا تا به حال شليك كرده بود. به ناچار در را آرام بست و پشت به آن ايستاد. جايگاه مرد را شناسايي كرده بود: كنار جالباسي، نزديك ديوار غربي؛ با چشمهايي كه در تاريكي مي درخشيد و در ضمن نشان دهندهي قد نسبتاً بلند مرد بود. وقتي چشمهاي رئيس جمهور به تاريكي عادت كرد، سلاح كمري را كه مرد تقريباً در جلوي شكمش و رو به او نشانه گرفته بود، ديد. فاصلهي آنها به بيش از پانزده پا (فوت) ميرسيد و لذا هيچ عملي از طرف رئيس جمهور عاقلانه نبود. گو اينكه با توجه به قد مرد غريبه، بعيد بود كه از او قويتر باشد.
سعي كرد درسهايي را كه بيش از بيست سال پيش در دانشگاه خوانده بود، به ياد آورد. دو واحد روانشناسي ممكن بود در اين موقعيت خيلي كمك كند. ولي كوشش بيهودهاي بود، چون هيچ چيز به يادش نيامد. با اين حال بايد چيزي ميگفت. سعي كرد خود را آرام جلوه دهد: «بهتر نيست در روشنايي با هم صحبت كنيم؟» مرد غريبه ـ كه هنوز قيافهاش را نشان نداده بود و قصد اين كار را هم نداشت ـ به سردي گفت: «نه، من احمق نيستم!» رئيس جمهور نتوانست رابطهي حماقت و روشنايي را پيدا كند ولي دومرتبه سعي كرد: «خب، من منتظرم. چه ميخواهيد؟»
ـ جانت را!
جواب نااميد كنندهاي بود. با اين حال رئيس جمهور بالاخره متوجه لهجهي غريب مرد شد. لهجهاي كه نفهميد متعلق به كدام شهر است. بايد به مكالمه ادامه مي داد: «و... و... ولي...» مرد غريبه، عجولانه گفت: «بله مي دونم. چهار نفر قبلي هم مي خواستند بدونند چرا كشته مي شن! براي تو هم ميگم...»
رئيس جمهور متوجه شد با همان قاتلي روبروست كه تا لحظاتي قبل دوستش داشت! او بعد از مدتها به خدا و مسيح (ع) و مريم مقدس (ع) متوسل شد كه صحبتهاي مرد به درازا بكشد. چون در اين صورت رانندهاش نگران ميشد و كاري ميكرد. به خاطر اين افكار متوجه صحبتهاي مرد غريبه نشد.
«...يادت ميآد؟ دويست و پنجاه ميليون تا! دويست و پنجا ميليون تا خسارت داشت.»
با دستپاچگي گفت: «ببخشيد، متوجه نشدم!» مرد غريبه با بي حوصلگي و عصبانيت گفت: «اه، گوسفندها از تو بيشتر ميفهمن!» رئيس جمهور به شدت جا خورد! بيشتر از يك سال بود كه هيچ كس جز زنش با اين لحن مقابلش صحبت نكرده بود! مرد ادامه داد: «سيل، يك سال پيش، در ايالت شرقي. ياد آمد؟» و رئيس جمهور به خاطر آورد. چند روز مانده بود به انتخابات، سيل عظيمي ايالت شرقي را تا هفتاد و پنج درصد تخريب كرد. ناگهان متوجه شد كه لهجهي مرد غريبه مربوط به همان ايالت است. مرد غريبه مثل اينكه به آخر داستان نزديك شده باشد، نفس عميقي كشيد و آرام گفت: «گفتم كه، دويست و پنجاه ميليون خسارت داشت و شماها به جاي كمك به ما، پولهايتان را فقط خرج تبليغات كرديد تا انتخاب شويد.» لحن مرد ناگهان خشن شد: «همتون آشغاليد! كثافتيد! صد و پنجاه ميليون خرج تبليغات شما چهارتا بود. در حالي كه مي تونستيد با اين مقدار پول، جون خيلي ها رو نجات بديد. اونها... اونها هنوز زنده بودند، ولي كمك نرسيد و... و...» مشخص نبود كه مرد غريبه توبيخ مي كند يا التماس: «ميشد با كمي امكانات زنده نگهشون داشت، مي شد...»
اولين سؤالي كه به ذهن رئيس جمهور رسيد، منبع اطلاعاتي مرد بود. از كجا تمام اين ارقام را ميدانست؟ جرقهاي ناگهاني در آشفتگي ذهنش، مقالهاي را كه يكي از روزنامهها، ماه قبل چاپ كرده بود، به يادش آورد. بله، تمام گفتههاي مرد با مطلب آن مقاله مطابقت ميكرد. البته نويسندهي آن مقاله، يك هفته بعد، در دادگاه مطبوعات ـ كه با نفوذ رئيس جمهور تشكيل شده بود ـ گناهكار شناخته شد و به عنوان روزنامهنگار نامطلوب تا نه ماه از نگارش محروم شد. اما هيچ كس فكر نمي كرد آن مقالهي لعنتي موجب چهار قتل شود و شايد هم پنج قتل!
رئيس جمهور فهميد با قاتلي ديوانه روبروست. قاتلي كه احتمالاً به خاطر مرگ نزديكانش ديوانه شده بود. فكر كرد بهتر است زودتر فرار كند اما در بسته بود و او هرگز سرعت عمل اين كار را نداشت. اگر ميتوانست به تلفن برسد، شايد ... البته رئيس دفترش و هيچ كدام از منشيها و ديگر كاركنان در آن وقت شب آنجا نبودند. تنها اميد او مأموران حفاظتي داخل ساختمان و رانندهاش بود. در دل به راننده نفرين فرستاد كه چرا به سراغش نميآيد؛ و بعد به مأموارن حفاظتي كه چگونه گذاشتهاند اين ديوانه وارد دفترش شود. خودش هم داشت ديوانه مي شد. با التماس گفت: «خوب، خوب من هيچ، حالا ده ميليون كرديت* را براي باز سازي ايالت شرقي اختصاص ميدهم. بايد آنجا را بهتر از اينها ساخت. چي؟ كم است؟ خيلي خوب. بيست ميليون كرديت. خوب است؟ ها؟ باشد، پنجاه ميليون كرديت! ولي براي بيشتر از آن بايد از پارلمان اجازه بگيرم. من، من حاضرم آنجا همه چيز بسازم، هر چيز كه تو بخواهي...»
صداي زنگ تلفن صحبتهاي رئيس جمهور را قطع كرد. مرد غريبه ناگهان گردنش را به طرف تلفن كه روي ميز قرار داشت چرخاند. سفيدي چشمانش گشادتر شده بود. روزنهي اميدي بود. رئيس جمهور باز هم به ياد مسيح افتاد. با خودش گفت: «اگر از اين ماجرا جان سالم به در ببرم، ساختمان نيمه تمام كليساي بزرگ پايتخت را تا پايان امسال خواهم ساخت.»
مرد با احتياط عقب رفت و گفت: «اگر حرف اضافه بزني، با يك گلوله خلاصت مي كنم، فهميدي؟»
و با حركت سر و گردن به رئيس جمهور فهماند كه گوشي را بردارد. كسي از پشت خط گفت:
ـ آه! جناب رئيس جمهور. شما هنوز آنجا هستيد؟
ـ بله، شما؟
ـ بنده؟ بنده رئيس نيروهاي امنيتي پايتخت هستم، قربان. با كمال مسرت بايد به اطلاع جنابعالي برسانم كه همه چيز تحت كنترل ما است!
رئيس جمهور احساس غيرقابل توصيفي داشت. با احتياط گردنش را چرخاند و از پنجره بيرون را نگاه كرد. به نظرش رسيد گربهاي روي ساختمان جلويي حركت ميكند. گفت: «پس... پس شما همه چيز را تحت كنترل داريد؟»
ـ بله قربان. جاي هيچ نگراني نيست. ما قاتل را دستگير كردهايم و او به هر چهار قتل اعتراف كرده است. منتظر دستورات جنابعالي هستيم. dastan-kootah...
ما را در سایت dastan-kootah دنبال می کنید
برچسب : رییس جمهور متهم است,نویسنده,مجهول الهویه,داستان کوتاه,dastan,kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ, نویسنده : روزبه عقیلی dastan-kootah بازدید : 859 تاريخ : يکشنبه 11 تير 1391 ساعت: 9:42