مرد سیاهپوش قاتل

ساخت وبلاگ
مردِ سیاهپوشِ قاتل/نویسنده: نیلوفر انسان

چند باری است که توی کوچه می­بینمش. هر وقت می‌بینمش یک دست مشکی پوشیده و پشت عینکِ آفتابی پت‌و‌پهنی قایم شده. تابستان و زمستان هم ندارد، مدام دستمالِ پارچه­ای بزرگی جلوی دهانش است. سرفه­هایی می­کند تیز و خشک که پشتِ آن دستمال خفه می­شوند. اغلب وقت­هایی که با بچه­ها روی سکوی خانه­مان می‌نشینیم و مشغول می­شویم به حرف زدن، آرام‌آرام از جلویمان رد می­شود. یا وقت­هایی که قهقهه­هایمان از تقلب­ها و دودرکردن­های تویِ بازی گل‌یاپوچ به هواست، می­بینمش که توی فکر، پشتِ آن دستمال و عینکِ آفتابی، رد می­شود و حتی خنده­های ما هم توجهش را جلب نمی­کند. مشکوک بودنش که مشکوک است اما مادرم می‌گوید: «بچه جان بس که توی کوچه نشستی پاک مشنگ شدی! پانزده شانزده سالت شده دیگر. یک سرگرمی بهتر پیدا کن.» از پدر هم چیزی بهتر از این گیرم نمی­آید: «تو اصلن از اولش هم فضول بودی. پسر چه کار به کارِ مردم داری؟» دست خودم نیست اما. هر جور که فکر می­کنم باز کله­ام من را می­بَرَد همان طرفی که نباید. مردِ سیاهپوش، قاتل است. یک بار سربسته به کمال آقای بقال گفتم که به نظرم این آقا یک جورِ عجیبی است. کمال آقا اما نیشش را تا بناگوش باز کرد و گفت: «مشکوک؟ بگو تنها پسر جان. مشکوک چی چیه؟ بیچاره خیلی تنهاست.» و بعدش برای اینکه آمار را کامل بدهد خودش زود اضافه کرد: «15 16 سالی هست که توی این محل زندگی می­کند.» مردِ سیاهپوشِ قاتل، نانِ سنگک دوست دارد. بیشترِ وقت­ها نانِ سنگکی توی دستش است. یک دانه، و نه بیشتر. برای همین هم هست که حالا، طبقِ همان عادتِ همیشگی­اش توی صفِ نانوایی، درست جلوی من ایستاده. پارچه­ای را زیرِ بغلِ راستش گرفته و با دستِ چپ، دستمال را مثلِ همیشه گرفته جلوی دهانش. چند باری این پا و آن پا می­کند و دو سه تایی تک سرفه. دست می­برد و عینکش را برمی­دارد. من هیجان زده­ی دیدنِ چشمانش کمی جا­به­جا می­شوم. با انگشتِ شصت و اشاره­­ی دستِ راستش چشمانش را جوری فشار می­دهد که انگار قصد کرده از کاسه درشان بیاورد. بالاخره چشمانش را می­بینم. سبزند و ریز. نگاهش گذرا از روی من رد می­شود و بعد دوباره پشت عینک جا می­گیرد. نانش را می­گیرد و نگرفته، برشته­ترین جای نان را می­کَند و می­گذارد توی دهان. پول نان را حساب می­کند و بعد راهش را از نانوایی می­کشد بیرون. نوبت من که می­رسد هر طور هست 5 تا نان را می­چپانم توی یک کیسه و پول را می­اندازم روی دَخل و از نانوایی می­زنم بیرون. پشتِ سرِ مردِ سیاهپوش راه می­اُفتم. مرد خیابان را رج می­زند و مدام از پیاده­رو به ماشین­رو می­رود و از ماشین­رو به پیاده­رو. بازی­اش گرفته انگار. دندان­ها را روی هم می­سابم تا خیلی کُفری نشوم. آرام راهش را گرفته و می­رود. دمِ درِ خانه که می­رسد دستمال را می­گذارد توی جیبش، نان را می­دهد دستِ چپ و کلید را از توی جیبِ راستِ کُتش بیرون می‌آورد. می­رود داخلِ ساختمان و در را می­بندد. من اما همان­طور ایستاده­ام. مانده­ام که برای چه دنبالش کرده­ام. همین­جا جلوی یکی از خانه­ها، خیره به درِ ساختمانش، چمباتمه می­زنم. نان­های توی دستم می­شود 4 تا که بلند می­شوم و خاکِ پشت را می­تکانم. تا می­آیم قدم بردارم و برگردم خانه، درِ ساختمان باز می­شود و مردِ سیاهپوش توی قابِ در پیدا. دو دسته روزنامه زده زیرِ بغل­هایش. روزنامه­ها را می­گذارد پای درخت، کنارِ زباله­ها و برمی­گردد تو. دِل­دِل می­کنم اما آخرش فضولی زورش از من بیشتر است و خاکم می­کند. می­روم جلو و روزنامه­ها را با پا جابه­جا می­کنم. عکس­های توی روزنامه­ها، قدیمی بودنشان را لو می­دهد. نگاهی می­اندازم به تاریخشان. حدسم درست بود. قدیمی هستند. یکی را بر می­دارم و ورق می­زنم. جایی وسطِ روزنامه، چشمانِ ریزِ سبزی میخکوبم می­کنند. خودش است. مردِ سیاهپوش در روزهای جوانی با مویی مشکی و پوستی جوان و سبیلی باریک و بلند که تا پایین چانه­ها کش آمده. بقیه روزنامه­ها را هم ورق می­زنم. توی هر کدامشان ردی از همان چشمانِ سبزِ ریز می­بینم. از مردِ سیاهپوش. یک جایی دور و برِ همه عکس­ها هم این جمله توی چشم است: "بازی درخشان ستاره­ی بازیگریِ این روزهایِ ایران در نقشِ قاتلِ سیاهپوش."


برچسب‌ها: نیلوفر انسان
dastan-kootah...
ما را در سایت dastan-kootah دنبال می کنید

برچسب : مرد سیاهپوش قاتل,نویسنده,نیلوفر انسان,داستان کوتاه,dastan,kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ, نویسنده : روزبه عقیلی dastan-kootah بازدید : 758 تاريخ : يکشنبه 11 تير 1391 ساعت: 13:44