چند باری است که توی کوچه میبینمش. هر وقت میبینمش یک دست مشکی پوشیده و پشت عینکِ آفتابی پتوپهنی قایم شده. تابستان و زمستان هم ندارد، مدام دستمالِ پارچهای بزرگی جلوی دهانش است. سرفههایی میکند تیز و خشک که پشتِ آن دستمال خفه میشوند. اغلب وقتهایی که با بچهها روی سکوی خانهمان مینشینیم و مشغول میشویم به حرف زدن، آرامآرام از جلویمان رد میشود. یا وقتهایی که قهقهههایمان از تقلبها و دودرکردنهای تویِ بازی گلیاپوچ به هواست، میبینمش که توی فکر، پشتِ آن دستمال و عینکِ آفتابی، رد میشود و حتی خندههای ما هم توجهش را جلب نمیکند. مشکوک بودنش که مشکوک است اما مادرم میگوید: «بچه جان بس که توی کوچه نشستی پاک مشنگ شدی! پانزده شانزده سالت شده دیگر. یک سرگرمی بهتر پیدا کن.» از پدر هم چیزی بهتر از این گیرم نمیآید: «تو اصلن از اولش هم فضول بودی. پسر چه کار به کارِ مردم داری؟» دست خودم نیست اما. هر جور که فکر میکنم باز کلهام من را میبَرَد همان طرفی که نباید. مردِ سیاهپوش، قاتل است. یک بار سربسته به کمال آقای بقال گفتم که به نظرم این آقا یک جورِ عجیبی است. کمال آقا اما نیشش را تا بناگوش باز کرد و گفت: «مشکوک؟ بگو تنها پسر جان. مشکوک چی چیه؟ بیچاره خیلی تنهاست.» و بعدش برای اینکه آمار را کامل بدهد خودش زود اضافه کرد: «15 16 سالی هست که توی این محل زندگی میکند.» مردِ سیاهپوشِ قاتل، نانِ سنگک دوست دارد. بیشترِ وقتها نانِ سنگکی توی دستش است. یک دانه، و نه بیشتر. برای همین هم هست که حالا، طبقِ همان عادتِ همیشگیاش توی صفِ نانوایی، درست جلوی من ایستاده. پارچهای را زیرِ بغلِ راستش گرفته و با دستِ چپ، دستمال را مثلِ همیشه گرفته جلوی دهانش. چند باری این پا و آن پا میکند و دو سه تایی تک سرفه. دست میبرد و عینکش را برمیدارد. من هیجان زدهی دیدنِ چشمانش کمی جابهجا میشوم. با انگشتِ شصت و اشارهی دستِ راستش چشمانش را جوری فشار میدهد که انگار قصد کرده از کاسه درشان بیاورد. بالاخره چشمانش را میبینم. سبزند و ریز. نگاهش گذرا از روی من رد میشود و بعد دوباره پشت عینک جا میگیرد. نانش را میگیرد و نگرفته، برشتهترین جای نان را میکَند و میگذارد توی دهان. پول نان را حساب میکند و بعد راهش را از نانوایی میکشد بیرون. نوبت من که میرسد هر طور هست 5 تا نان را میچپانم توی یک کیسه و پول را میاندازم روی دَخل و از نانوایی میزنم بیرون. پشتِ سرِ مردِ سیاهپوش راه میاُفتم. مرد خیابان را رج میزند و مدام از پیادهرو به ماشینرو میرود و از ماشینرو به پیادهرو. بازیاش گرفته انگار. دندانها را روی هم میسابم تا خیلی کُفری نشوم. آرام راهش را گرفته و میرود. دمِ درِ خانه که میرسد دستمال را میگذارد توی جیبش، نان را میدهد دستِ چپ و کلید را از توی جیبِ راستِ کُتش بیرون میآورد. میرود داخلِ ساختمان و در را میبندد. من اما همانطور ایستادهام. ماندهام که برای چه دنبالش کردهام. همینجا جلوی یکی از خانهها، خیره به درِ ساختمانش، چمباتمه میزنم. نانهای توی دستم میشود 4 تا که بلند میشوم و خاکِ پشت را میتکانم. تا میآیم قدم بردارم و برگردم خانه، درِ ساختمان باز میشود و مردِ سیاهپوش توی قابِ در پیدا. دو دسته روزنامه زده زیرِ بغلهایش. روزنامهها را میگذارد پای درخت، کنارِ زبالهها و برمیگردد تو. دِلدِل میکنم اما آخرش فضولی زورش از من بیشتر است و خاکم میکند. میروم جلو و روزنامهها را با پا جابهجا میکنم. عکسهای توی روزنامهها، قدیمی بودنشان را لو میدهد. نگاهی میاندازم به تاریخشان. حدسم درست بود. قدیمی هستند. یکی را بر میدارم و ورق میزنم. جایی وسطِ روزنامه، چشمانِ ریزِ سبزی میخکوبم میکنند. خودش است. مردِ سیاهپوش در روزهای جوانی با مویی مشکی و پوستی جوان و سبیلی باریک و بلند که تا پایین چانهها کش آمده. بقیه روزنامهها را هم ورق میزنم. توی هر کدامشان ردی از همان چشمانِ سبزِ ریز میبینم. از مردِ سیاهپوش. یک جایی دور و برِ همه عکسها هم این جمله توی چشم است: "بازی درخشان ستارهی بازیگریِ این روزهایِ ایران در نقشِ قاتلِ سیاهپوش."
برچسب : مرد سیاهپوش قاتل,نویسنده,نیلوفر انسان,داستان کوتاه,dastan,kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ, نویسنده : روزبه عقیلی dastan-kootah بازدید : 758