آتما، سگ من(بخش دوّم)

ساخت وبلاگ

آتما، سگ من

از کتاب: چراغ آخر

نویسنده: صادق چوبک

 

بخش دوم این داستان

 

  ..... خیلی زود از کار خودم که او را از پشت پنجره میپائیدم خجالت کشیدم. چرا باید آنقدر سنگدل باشم که به تماشای قربانی خود بایستم و ناظر جان کندنش باشم. اما خودم نمی دانستم چکار میکنم. همه از روی دستپاچگی و خستگی و بیخوابی وسنگینی کابوسهای دوشین بود که هنوز روحم را در چنگال داشت. نمیدانم. شاید هم عمدً میخواستم بایستم و زهر خوردنش را تماشا کنم. .....

 پس، هماندم از خانه بیرون رفتم تا هرچه شود در غیبت من بشود. علی را هم گفته بودم نیاید؛ تا در تنهائی جان بدهد. رفتم بیک کتابفروشی تا کتاب «انسان را بنگر» نوشتهء «نیچه» را بخرم. یادم بود که یک وقت در این کتاب شمه ای در مدح بیرحمی و ّذمِ نازک دلی خوانده بودم؛ و این خیلی سال پیش بود. حالا هم هوس کرده بودم باز آنرا بخوانم و خودم را از کاری که کرده بودم تبرئه کنم. کتاب را یافتم و خریدم وحالا باید جائی پیدا کنم بنشینم وبفراغت آنرا بخوانم. برگشتن بخانه غیرممکن بود. زودتر از تنگ غروب نمیشد بخانه برگشت. میخواستم وقتی بخانه برگردم که کار تمام باشد؛ نه اینکه در میان جان دادنش بآنجا برسم. باید وقتی بخانه بروم که فوری چالش کنم. حتماً پر کردن گودال آسانتر از کندن آن بود.

اما دلم سوخت که کتاب را همچنانکه کتابفروش آنرا لای کاغذ بسته بود تو یک تاکسی جا گذاشتم. اینهم از دستپاچگی بود. اما شاید اصلا لاش را بهم باز نمیکردم. این بهانه بود که خریدمش. چه میتوانستم از «نیچه» یاد بگیرم؟ قساوت؟ شست سال از مرگ او گذشته بود و فلسفه اش نیمدار شده بود. بیرحمی های زمان ما همه ناب و یکدست اند. در زمان ما همه کس، تمام فنون جلادی را به نیکوترین روش میداند. دیگر لازم نیست که در این زمینه کسی بیاید و چیزی بما یاد بدهد. همین کار خودم ـ زهر دادن یک جانور بیگناه که اسیر من شده بود و آزارش به هیچ موجودی نمیرسد وحتی برنگشت به توله مردنی و ریقونه ای که گازش گرفته بود تلافی کند ـ خودش شقاوت کمی است؟

گناهش تنها این بود که ناسپاس بود؟ دزد نمیگرفت؟ بمن محل نمیگذاشت؟ آخر من چه حقّی بگردن او داشتم؟ میخواستم بیرونش کنم و روزانه این چندرغاز را خرجش نکنم، دیگر  حق کشتنش را  که  نداشتم. این خودپرستی من بود که باعث مرگ او شد. حالا میفهمم که با وجود بیماریش وناسپاسیش باو عادت کرده بودم. بخانه من یک جور گرمی داده بود ـ گرمیِ بودنِ یک جاندار و یک همنشینِ بی آزار و بی ادعا.

منی که از همه جا رانده شده بودم و بنام یک آدمِ کج خو وبیمذهب وخدا نشناس و دشمن آدمیزاد و متنفر از زن و بچه در محله خودم شناخته شده بودم و مردم روشان را تو کوچه از من برمیگرداندند وهیچکس مرا لایق آن نمیدانست که با من زندگی کند، حالا که یک سگ بی آزار پیدا شده بود که با من سر کند من حق نداشتم او را بکشم. مردم حق دارند. حالا میفهمم که من لیاقت آنرا نداشتم که سگ هم با من زندگی کند. گاه میشود که آدم خودش نمیداند که تا چه اندازه پست و ستمگر است و این نکبت بار است. هیچ جانوری نیست که به از آدمی دژخیمی را بداند.

همه اینها را میدانستم. اما باز میخواستم بمیرد. واقعاً چرا؟ نمیدانم. شاید بدان علت که نوکریش رامیکردم. من در سراسر زندگیم هیچکس را بقدر این سگ تر و خشک نکرده ام. اصلا شاید این هم نباشد. باو کینه داشتم.

 راستش بگویم دیدم دارد از زنگی من سردر میارد. مرا میپائید وبا حرکاتش تحقیرم میکرد. برایم یک مدعی محسوب میشد. بکلی دست مرا خوانده بود. رفتار و حرکاتش طوری بود که گوئی من در آنخانه وجود ندارم. رویش را ازم برمیگرداند. مثل ا ینکه مرتب َازم ایراد میگرفت. حتی گاهی بمحاکمه ام میکشید ـ منی که صدها تن را در عدلیه بمحاکمه کشیده بودم، بمحاکمه میکشید. پس باید از شرش رها میشدم.

 تمام روز تو کوچه ها پرسه زدم و جرأت رفتن به خانه را نداشتم. یادم بود که زهر را زیادتر از آنچه دوا فروش گفته بود تو خوراکش ریخته بودم ویقین، این سم ارسینیکی، با آنمقدارِ زیاد، مرگ او را سخت تر و کش دار میکرد. اگر دستپاچه  نمیشدم و آب رو بسته زهر نمیریخت اینطور نمیشد. حالا دیگر کاری از دستم ساخته نبود ـ اگر هم بود شاید نمیکردم. من تشنه این قتل شده بودم. تمام وجودم متوجه آن بود. میخواستم در این زمینه هم تجربه ای داشته باشم. میخواستم بکشم ونمیخواستم کسی بفهمد. حتی علی را گفتم چند روزی بخانه ام نیاید. اگر اهل محل بو میبردند که من سگم را با دست خودم کشته ام و او را تو خانه مچال کرده ام دیگر نمیتوانستم تو این خانه و این محل زندگی کنم و روزگارم سیاه می شد.

 آفتاب بدشت مغرب خزیده بود. پائیز سرد برگ ها را دانه دانه از تن درخت ها کنده بود. وقتی کلید را برای بازکردن درِ کوچه از جیبم در آوردم و سردی چندش آور آنرا میان انگشتانم حس کردم، تازه فهمیدم که چقدر سردم بود. بادِ خزانِ شلاق کشی که بعدازظهر آنروز تو کوچه باغهای «الهیه» کولاک انداخته بود، تو خانه منهم درو کرده بود و ته مانده برگهای زنگاری سیب و سفید دار وچنار را پخش چمن کرده بود و برگردان نورِ سرخ آفتاب غروب، و قلقلکِ نسیم آنها را بحالِ سکرات انداخته بود. جنب و جوش و ورّاجی گله گنجشکانی که در آن تنگِ غروب لای کاجهای عبوس و سرسخت برای خود لانه شب میجستند، و صدای تپ تپِ برگهای سفید دار که تو گوشِ آدم پچ پچ میکردند، خبر مرگِ سیاه آتما را بگوشم میخواندند.

دیدم من آن توانائی را درخود نمیبینم که فوری بروم ببینم او در چه حال است؛ رفتم تو ساختمان. اتاقها خاموش و غم گرفته بود. من هیچگاه خانه خود را آنچنان زیر بار غم و ترس لهیده ندیده بودم.

اما آناً بوی ناخوشی بدماغم خورد. یک بوی تند و تلخ که فوری حس کردم پوستِ صورت ودستهایم ورم کرد. حتماً این بوی همان سم بود که آب روش ریخته بود و همه جا پخش شده بود. بوی بادامِ تلخِ گندیده را میداد. با شتاب تمام، پنجره ها را باز کردم؛ ولی از باز کردن پنجره ای که رو به لانهء آتما بود دوری جستم. نمیخواستم او را ببینم. آمادگی نداشتم. اتاقهای خاموش و مرده، با باز شدن در و پنجره جان گرفتند و برگردان نور محتضرِ خورشید در آنها راه یافت. روی یک صندلی افتادم.

هنوز از بیرون صدای جیرجیر گنجشکان ّنبریده بود. چند بار کوشیدم نگرانیم را با رفتن و دیدن لاشه او او میان ببرم؛ اما جرأتش را نداشتم. تنم یخ کرده بود و آهسته میلرزیدم. حتماً چیزیم نبود. به خاطر در و پنجره باز بود که من یخ کرده بودم. گمان میکنم بوی تلخِ سم رو من اثر کرده بود و کاملا حس میکردم که صورت و دستهایم باد کرده بود. حتماً آشپزخانه و ظروف آنهم آلوده شده بود.

اما چاره نبود و میبایستی تا شب نشده چالش کنم. ماهِ بیشرم هم بی آنکه مهلتی به خورشید بدهد که به تمامی تو گور مغرب فرو رود، مانند میراث خوری پرشتاب، نورش را  ـ هر چند نازک و بی رمق ـ برقلمرو او گسترد و جایش راگرفت. جواب علی را چه بگویم؟ هیچ. او نوکر من است. چه حق سئوال وجواب را دارد؟ میتوانم اخمش کنم واصلا جوابش را ندهم. اما نه. این برایش رازی خواهد شد و دهنش را پیش اهل محل باز خواهد کرد. باو چه مربوط است. خیلی طبیعی باد تو دماغم میاندازم و میگویم «آتما را بخشیدم.» بله آتما را بخشیدم بیک رفیق قدیمی. آمد بردش شهر. او چه دارد بگوید؟ اما اگر رفت جای گودال را، که بناچار پس از دو سه روزی خاکش ُافت خواهد کرد دید آنوقت چه جوابش دهم؟ این بد میشود. شاید پلیس را خبر کند. اصلا چرا باید این احمق تو خانه من کار کند؟ من لازمش ندارم. نمیخواهم برایم خرید کند واتاقها را جارو بزند. برود گورش را گم کند. خودم همه کارها را خواهم کرد.

اول از پشتِ پنجره نگاهش کردم. رو زمین افتاده بود و تکان نمیخورد. دلم کوبید و با کوبش آن سر دردِ خفیفی که داشتم دور برداشت. من نمیتوانستم خوب ببینم در چه وضعی افتاده بود. اما آنچه مسلم بود بی حرکت بود و تلخی و سیاهی مرگ اطراف لانه اش را فرا گرفته بود.

ناگهان غمی از شماتت وپشیمانی بردلم هجوم آورد. زندگی من آلوده شده بود و با قتل این جانور لک برداشته بود. هیچگاه در زندگی بدلم راه نیافته بود که روزی جانداری را بی جان کند. من او را کشته بودم. چه فرق میکرد؛ مثل اینکه آدم کشته باشم. اگر آدم بود، دست کم حق و نیروی دفاع را داشت؛ اما من به نامردی او را کشته بودم. من به غدر و نامردی متوسل شده بودم و از هوشِ اهریمنیِ انسانیِ خود مدد جسته بودم و بی آنکه او از سوء قصد من آگاه بشود او را سر به نیست کرده بودم.

حالا چگونه میتوانم باقی عمر را، همچون یک قاتل در کوره پشیمانی و ترس بسوزم و دیگر چطور میتوانستم لانه خالی وگور او را ببینم. دیگر چگونه میتوانستم در این خانه، که پیش از این، آنقدر دوستش داشتم زندگی کنم. آیا میشد در این خانه که حالا گورستانی پیش نبود، بزندگی ادامه دهم؟ من نمیتوانستم شعله نگاه انسانی او را از یاد ببرم. وقتی بمن نگاه میکرد، میدیدم میخواهد یک چیزی بگوید. و راستی میخواست چیزی بگوید، اما زبانش بسته بود. آیا این نخستین جنایت من بود؟

این غم واندوه برای چیست؟ تو دشمنی در خانه خود داشتی و اینک از شر وجودش خلاص شده ای. یادت رفته که مدام در خواب وبیداری، از گزندش در امان نبودی؟ آنروز یادت رفته؟ روزی که سخت دلت گرفته بود و او پیش پای تو، تو اتاق خوابیده بود وتو مثل اینکه با آدم حرف بزنی باو گفتی که زن وبچه سه روزه ات را بنامردی از خانه ات راندی ودیگر از آن خبر نداری وحتی جلوش اشک ریختی؛ ولی این سگ نمک نشناس، بجای آنکه دست کم با نگاهی ترا تسلی دهد، با بی اعتنائی پا شد و از اتاق بیرون رفت وگوشهء راهرو گرفت خوابید.

نه. آنروز را خیلی خوب بیاد دارم. اصلا شاید دشمنی من با او از همان روز شروع شده بود. یک شب دیر وقت با هم «آخر او شریک زندگی من بود» کمی موزیک شنیده بودیم و من که زیاد مشروب خورده بودم بیاد پسرم افتاده بودم وفکر میکردم اگر حالا پسرم بود بیست وپنج سالش بود. آنوقت تنهائی وخلاء وحشت انگیزی در دلم راه یافت و نیمدانستم چکارکنم. از خودم و از زندگیم بیزار شدم. خوب، از این حالات زیاد بمن دست میدهد. این طبیعی است که آدم تنهائی چون من با خودش حرف بزند.آنوقت من بگریه افتاده بودم . اندیشه جنایتی که در حق این مادر و فرزند کرده بودم همیشه آزارم میداد. نفهمیدم چطور شد که گفتم: «زن من گناهی نداشت. من حس میکردم از وقتی که او بخانه من آمده بود راحت و آزادی مرا برهم زده بود و صدای گریه ها وبیقراری شبانه روزی کودک را بهانه کردم و هر دو را از خانه بیرون راندم و زن، بچه اش را بغل زد و رفت بدهی که کس وکارش آنجا بودند وبعد در آنده، زمین لرزه آمد و زن و بچه من نیست ونابود شدند و نفهمیدم چه بسرشان آمد.»

وقتیکه من داشتم این اعتراف دردناک را برای آتما میکردم با دستم سرش را نوازش میدادم. و هنگامی که حرفم تمام شده بود و اشک رو چهره ام میغلتید، این سگ، این جانور بی حیا  که من در آن دلِ شب باو پناه برده بودم، با حرکتی تعریض آمیز، پا شد و از پیشم رفت و تو راهر خوابید. این جانوری که اینقدر به هوشمندی معروف است، کاش درآنوقت، دست کم، دست مرا میلیسد؛ و یا لااقل سرجایش میماند و بیرون نمیرفت.

ناگهان این شوق درم پیدا شد که فوری، با کمال قساوت با لاشه اش روبرو بشوم. این یک حقیقت بود؛ من او را کشته بودم و حالا باید او را میدیدم. از اتاقم بیرون آمدم و بی تشویش یک راست بسوی لانه اش براه افتادم. خوب میشد دیدش. ماه بود. آنجا بود وبنظرم رسید که تکانی در اندام کشیده اش به چشمم خورد.

بلی؛ زنده بود وخوراکش هم دست نخورده پیشش مانده بود. گوئی مرا برق گرفت. سرم چنان بدوران افتاد که اگر کنده آن کاج را تو بغل نمیگرفتم تو گودال میافتادم. وحشتناک بود. گوئی کسی ظرف خوراک را از پیشش برداشته بود.همانطور دست نخورده، حتی یک تکه گوشت آنرا هم نخورده بود. نمیتوانستم باور کنم. مثل اینکه چشمم عوضی میدید. اما او بدیدن من، برخلاف همیشه و برای نخستین بار، از جایش پا شد وکش و قوس رفت وسر ودم برایم جنبانید.

از وحشت میخواستم فوری برگردم؛ اما پایم سنگین شده بود و نمیتوانستم آنرا تکان بدهم و میدانستم که این بواسطه بارانی بود که گل اطراف گودال را شفته کرده بود و من در آن فرو رفته بودم. اما فرق نمیکرد. بهرحال من نمیتوانستم رو پاهایم تکان بخورم. اگر حالت عادی داشتم، شاید خیلی زود میتوانستم خودم را از آن ورطه نجات دهم؛ اما آنجا گیر افتاده بودم ومحکوم بودم که همانجا بمانم. نمیدانستم چکنم. گیج شده بودم.

شاید در این میان غرش نفرت انگیزی هم از میان دندانهایش بیرون جسته بود. بلکه حالا نوبت او بود که میخواست مرا کیفر بدهد. من از او نهراسیدم و همان جا منتظر سرنوشت خود ایستادم. اما دیدم خم شد و پای مرا بوئید. حس کردم که پستی و رزالت مرا نادیده گرفته و مزد ستمگری مرا با محبت بمن میبخشد.

یک کار دیگر هم مانده بود که میبایست انجام دهم. ظرف غذای او را همچنان دست نخورده و بد شکل تو گودال انداختم و ندانستم با چه نیروئی، در اندک زمانی گودال را با شفته گلهای اطراف پر ساختم . نفسم از این کار مشقت بار بشماره افتاده بود. اما خم شدم و دستی بسرش کشیدم که زیر دستم نخوابید، بلکه با لطف فراوان سرش را به کف دستم فشار داد. قلاده اش را باز کردم و خود را از توی انبوه گل اطراف گور بیرون کشیدم و بدنبالش، که گامی از من جدا شده بود، راه افتادم.

   خیلی وقت بود که او را بسته بودم. خیلی وقت بود که با او قهر بودم. عجبا که این سگ بکلی عوض شده بود. تا درِ ساختمان رسیدم باجست وخیزهای ظریف خود که میتوانم بگویم شایسته اندام درشت او نبود مرا بدنبال خود کشید. همان شبانه رفتم ُبرُس سیمی وشانه مخصوص او را که مدتی بی مصرف افتاده بود، آوردم و تنش را خوب ُبرُس زدم. زیر دستم رام و شاد بود. نه مثل پیش که به این کار بی میل بود و همیشه نگاه مشکوک و وسواس خورده اش از کارم پشیمانم میکرد.

هرطور که میخواستم زیر دستم میچرخید رام و آرام بود. بخشنده و با گذشت بود. گوئی این، آن سگ نبود و من هیچگاه هلاکش نکرده بودم. یک کنه درشت و دو تا کنه چه از تو لاله گوشش کندم و با قساوت زیر سنگ له کردم. با دستمال تمیز خودم گوشه های چشمش را پاک کردم. همچون مهترِ مزدورِ پستی او را تیمار کردم. این تیمار، با تیمار های پیشین تفاوت بسیار داشت. چاپلوس و پوزش خواه شده بودم. سرتاپای وجودم در شرم خیس خورده بود. نگاه و رفتار دوستانه اش مرا خرد کرده بود. دستم را که میلیسید چندشم میشد. اما ازش میتریسیدم. ترس. ترسِ وحشتناک.

دیگر چطور ممکن بود که با این دشمن خونی در یک خانه زندگی کرد ـ دشمنی هوشمند و پی جوی فرصت که حالا دیگر صاحب خانه شده بود وحق هرگونه امر و نهی را داشت. چگونه میتوانم مطمئن باشم که روزی کینه اش گل نکند و گلویم را نجود؟ او، هم عقل دارد و هم دندانهای تیز. من در برابرش چه سلاحی دارم؟ از کجا که او هم مانند خودِ من دو رو و آب زیر کاه ومحیل نباشد و سر فرصت و با هوش انسانی خود نقشه قتلم را نکشد وآنگاه که مست و ناتوان بگوشه ای افتاده ام گیرم نیاورد و جانم را نگیرد؟ سگی که خوراک آلوده را از نیالوده تشخیص تواند داد، حتماً نقشه مرگباری هم میتواند در سر بپروارند.

دیگر از چه راهی میتوانم از شرش خلاص بشوم. یافتم! اسلحه. بلی . اسلحه. اما فکرش راهم نباید بکنم.

«شوخی کردم. هیچ همچو خیالی را ندارم. غلط کردم که این فکر بسرم راه یافت. تو سگ عزیز منی که از جان دوستترت دارم، حتماً سودا بسرم دویده که این اندیشه های بیهوده بدرونم چنگ انداخته. تا جان در تن دارم غمخوار و تیمارکش تو خواهم بود. من و تو از هم ناگسستنی هستیم. تو میدانی که این گونه اندیشه های اهریمنی همیشه درسر آدم میدود؛ من خودم مایل نبودم که این اندیشه بسرم راه بیابد.»

نفرت تلخ و گزنده ای که از خودم، بدلم راه یافته بود، سراپایم را میسوزاند. این سگ نمردنی بود. اما چه ابله آدمی که من باشم. حتماً او از روی فهم و شعور نبوده که خوراک سمی را نخورده. این یک اتفاق بوده. یا گرسنه نبوده. یا سخت غمگین بوده؛ یا بیماره بوده. بلی بیمار بوده. این که همیشه بیمار بود وتازگی ندارد. شاید بوی ناخوشی از آن خوراک حس کرده و بآن لب نزده. چه خوب شد که نمرد وبارِ یک لعنت ابدی از دوشم برداشته شد.

با خود بردمش تو سالن. او بکلی عوض شده بود. شاد و سردماغ بود. حس میکردم او از من برتر است. مثل اینکه مرا دست انداخته بود و بمن میگفت:

«حالا دیدی که از خودت زرنگتر هم هست؟ پیش خودت خیال کرده بودی کار مرا ساخته ای . اما حالا میبینی که زنده مانده ام و توچه موجود پستی هستی که منِ بیدفاع را میخواستی سربه نیست کنی و زورت نرسید.»

راستش را بگویم که ازش خجالت میکشیدم. اما با دو روئی یک آدمیزاد میخواستم امر را باو مشتبه کنم که خیال بدی درباره اش نداشته ام. کاش اصلا نفهمید که چه قصدی، در باره اش داشته ام. بخودم دل میدادم که حتماً نفهمیده. آدم که نیست. اما پس چرا خوراکش را نخورده بود؟ چرا شاد بود؟ چه نقشه ای برایم در سرداشت؟ آیا میخواست در گوشه ای گیرم بیاورد وخونم بریزد؟

با اشاره ترس خورده دستم رو فرش خوابید. چشمانش برق تازه ای داشت. برایش یک صفحه گذاشتم. نخستین صفحه ای که بدستم آمد سمفونی نیمه کاره شوبرت بود. سپس پرده های اتاق را کشیدم وچراغی که سایبان کهربائی داشت روشن کردم و رو یک صندلی پیشش نشستم. آنگاه دستهایم را تو یال پرپشتش فرو بردم وگرمای زنده تن او را از نوک انگشتانم بدرون خود کشیدم. آرام نفس میکشید و چشمانش باز و خفته میشد و جای برآمدگی ابروانش مرتعش میگشت ولرزی تو پوزه سیاه مرطوبش میدوید. اما ترسی جانگاه درون من را بلرز انداخته بود. یقین داشتم بمن حمله خواهد کرد. اما به پشت گرمی تپانچه ای که در کشو میز پهلو دستم داشتم آرامش خود را باز یافتم. خوب هم مواظب حرکاتش بودم. آرام بود. گمانم رسید خسته بود. تپانچه پر بود. تپانچه دیگر مثل سم نیست که نخواهد بخورد. هنوز تکان نخورده مغزش را داغان میکنم. اما آنچه مایه شگفتی بود، نرمش و آرامش و شادی او بود. ولی اگر با همین نرمی و آرامش، ناگهان بپرد و گلویم را میان دندانهای زورمندش بفشارد، چگونه فرصت دفاع از خود را خواهم داشت؟ بازترس تلخی بردلم سنگینی انداخت. و همین ترس بود که بدهنم انداخت بگویم:

«حتماً گرسنه هستی؟ چه خوب کردی آن خوراک شومِ لعنتی را نخوردی. حالا پا میشوم و یک تکه گوشت از تو یخچال برایت میاورم بخوری. مطمئن باش که این گوشت غذای خودم است و به زهر آلوده نیست. آخر امروز روز تولد تو است. تو تازه متولد شده ای. باور کن من از کاری که کردم از تومعذرت میخواهم. »

و هنوز با بشقابی که دوتا بیفتک خامِ خونین دورنش بود وارد اتاق نشده بودم که دَم در به پیشوازم آمد و سر و دُم برایم تکان داد و کرنش کرد. لحظه ای ترسم ریخت. او محبت مرا جواب میگفت. بشقاب را رو گرانبهاترین فرشی که در اتاق بود گذاشتم. بجهنم که آنرا با خونابه آلوده سازد. حالا که او زنده است دیگر چه باک و مرا چه غم.

بازنشستم و به تماشایش پرداختم. این جانور زمختِ هیولا، تکه های گوش را با ظرافتی زنانه از درون بشقاب بدهن گرفت و خورد. دریافتم که ترسم ابلهانه بوده. سگی که حتی نتوانسته بود سزای یک توله مردنی را کف دستش بگذارد، چگونه جرأت خواهد کرد که بمن حمله کند؟

گوشتها را که خورد باز پیشم آمد و بوئیدم و پیش پایم دراز کشید. این همان چیزی بود که من مدتها بود آرزویش را داشتم. درست است که باز مثل همیشه سرش را روی دستهایش گذاشته و خوابیده بود؛ اما این بار، دیگر دلمرده و اندوهمند نبود. شاد بود. اخم نکرده بود. آری اخم. سگ هم اخم میکند. من خود بارها شاهد اخم کردن او بودم. حالا چنان بمن نزدیک بود که پوزه نمناکش کفشم را لمس میکرد. ظاهراً مسحور موزیک شده بود؛ اما ناگهان حس کردم که فرش زیر پایم تکان کوچکی خورد.

آیا میخواست بجهد و کارم را بسازد؟ من که راه فرار نداشتم. تو یک صندلی ستبر و سنگین فرو شده بودم که پشتی زمخت آن چون دیواری سخت و در مرو بود. اگر همین جا مرا میکشت، میتوانست روزها از گوشت تنم تغذیه کند و استخوانهایم را بجود و کسی از حال و روزگارم آگاه نشود. خودم علی را جواب کرده بودم و طلبش را هم تا دینار آخر داده  بودم دیگر هیچکس نبود درِ خانه مرا بزند. .....

 

دنباله ی داستان را در بخش سوم بخوانید

dastan-kootah...
ما را در سایت dastan-kootah دنبال می کنید

برچسب : آتما, سگ من(بخش دوّم),از کتاب, چراغ آخر,نویسنده, صادق چوبک,داستان کوتاه,dastan,kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ, نویسنده : روزبه عقیلی dastan-kootah بازدید : 1205 تاريخ : جمعه 16 تير 1391 ساعت: 0:00