آرامش

ساخت وبلاگ

آرامش

پسر پشت پیانو نشسته و مشغول نواختن پیانو بود.آهنگ زیبای موزارت در اتاق دربسته ی نسبتا تاریک صدای گنگ و خفه ای داشت.بلوز آستین بلند سبزی پوشیده و آب بینی اش را پشت هم بالا میکشید.آهنگ تمام شد.پسر به ساعت دیواری قدیمی قهوه ای رنگ نگاه کرد.ساعت هفت و نیم شب بود.خواست برود سراغ آهنگ بعدی که یادش افتاد تکالیف فیزیک فردایش را انجام نداده است. از اتاق بیرون رفت.در خانه کسی نبوداز خانه ی بغلیشان صدای دعوای زن و شوهر نسبتا جوان و بی تجربه می آمد.به سمت کتابخانه رفت.کتابخانه عظیم با انبوهی از کتابها درون تاریکی کنج سالن نشیمن قرار داشت.ارشیا چراغ را روشن کرد.دفتر فیزیکش را برداشت و به اتاق بازگشت.شروع به نوشتن مسائل کرد.

نیم ساعت بعد در حالی که به تخت دو طبقه ی روبرویش زل زده بود یاد خواهر کوچکتر دوازده ساله اش افتاد.دلش برایش تنگ نشده بود.این سفرهایی که ارشیا در آن ها شرکت نمیکرد فرصت خوبی برای تنهایی و سکوت و آرامش بود.هر چند وقتی فردا ظهر آن ها برسند خبری از آرامش نخواهد بود.ساعت نه تمرینهای قیزیکش به اتمام رسید.روی مبل نشست و کانالها را مرور کرد.همه ی کانالهای ماهواره پارازیت شدیدی داشتند.کانالهای سیما هم چیز بدرد بخوری نداشتند.تلویزیون را خاموش کرد و در مبل فرو رفت.چشمان مشکی اش را بست و به خواب رفت.

_بر پا.

مبصر قد بلند کلاس که بلوز چهارخانه ی قهوه ای پوشیده بود پشت میزش نشست.معلّم تاریخ با همان صدای خشک و لحن خواب آلود همیشگی اش نصف بچه ها را به خواب واداشته بود و بجز تعداد انگشت شماری که مطالب را یادداشت میکردند بقیه یا در حال بازی یا علّافی بودند.ارشیا به ساعت کلاس نگاه کرد.فقط ده دقیقه از شروع کلاس گذشته بود.ناگهان معلّم بلند شد.کت و شلوار مشکی با کفش پاشنه دار مجلسی برّاقی پوشیده بود و اگر کراوات هم میزد در خیابان با دامادها اشتباه گرفته میشد!

_آقایون.الآن ازتون سوال شفاهی میپرسم.باید خاطرنشان کنم که امتحان از پنج نمره است و مستقیما در نمره ی مستمرتان تاثیر میگذارد.

ارشیا نمیفهمید روز دهم مهرماه را چه به این همه امتحان!

_آقای فروغی؟

بچه ها فروغی را بیدار کردند و او به مبارزه با تاریخهای وقایع مهمّ سده ی اخیر رفت!

ساعت بعد در حالی که بیست دقیقه به انتهای کلاس مانده بود،استاد ارشیا را صدا کرد.ارشیا فشار سنگینی حس کرد و نتوانست از جایش بلند شود.دیشب هیچی تاریخ نخوانده بود.با ترس و لرز جلوی کلاس رفت و به چشمان معلّم چشم دوخت.

_خب،شما بفرمایید که...

معلّم چند صفحه ورق زد.

_مختصری از جریانات جنگ جهانی دوّم بهمراه کشورهای متحدین و متفقین را بگید.

ارشیا یاد هفته ی قبل افتاد.معلّم داشت جنگ جهانی را توضیح میداد ولی ارشیا مشغول دوزبازی با هم میزی اش بود.دست و پایش لرزید.

_آقای دارایی منتظرتونم.

ارشیا حس توخالی ای کرد و چشمانش سیاهی رفت.ناگهان صدای جیغی شنید.ارشیا چشمانش را باز کرد و طره ای از موهای مشکی دید.خواهرش بالای چشمانش وول میخورد.همه اینها رویا بود...خواب...به ساعت نگاه کرد.ساعت یک بعد از ظهر بود.

_تو اینجا چی کار میکنی؟مگه مدرسه نداری؟

مادرش بود.

_خوابم برده بود.

خواهرش جیغ کشان موهایش را کشید.

_نکن کرمکی.

هر چند آن خواب بود و چه خوب که خواب بود ولی مطمئنا این کشیده شدن موهایش واقعی بود و سر و صدا دگر بار به خانه بازگشته بود.

 

dastan-kootah...
ما را در سایت dastan-kootah دنبال می کنید

برچسب : آرامش,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ,روزبه عقیلی,dastan,kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ, نویسنده : روزبه عقیلی dastan-kootah بازدید : 1412 تاريخ : يکشنبه 28 مهر 1392 ساعت: 22:04