چیزی به خفه شدنت نمانده، به حیاط میزنی تا نفس بکشی و بغضی را که راه گلویت را بسته است گریه کنی. روی نردهی ایوان خم میشوی. اشک امانت نمیدهد و فرو میچکند در باغچه، روی خاک ترک خورده. نفست پس میرود. راست میشوی تا مگر راه هوا باز شود. بیفایده است .سر را بالاتر میگیری، درست موازی ابرها. سرت که گیج میرود مینشینی. صدای ازدحام و مشاجره اهل خانه آزارت میدهد. همچنان با فریاد همدیگر را متهم میکنند. صدایی که رفتهرفته اوج گرفته صدای همانهاییست که پیشاپیش رخت سیاه خود را برتن کردهاند. کاش لحظهای ساکت شوند ولی باز هم همهمه و باز... و این همه فریاد برای یک کلید، که کاش پیدایش میکردند تا مگر صداها خاموش شود، تا شاید یکی از آنها به یاد آورد آن که آنجا خوابیده هنوز نفس میکشد.
پیشانیت را به نرده تکیه میدهی و به باغ نگاه میکنی. باغی که مدتهاست خشکیده. درست از روزی که او زمین گیر شد. باغی که با دستهای خود پرورده بود. باغی پر از درختهای پربار. هرچند بارش اغلب قسمت کلاغها میشد. از همان روزهای بیماریش کلاغها هم دیگر میلی به باغ نداشتند.
حالت از بوی تعفنی که به مشام میرسد بهم میخورد. به یاد زلالی آب میافتی قبل از زمین گیرشدنش. و باز هر تکه از خاطراتش با قطرهای سوزان فرو میچکد بروی خاک. سر بلند کرده و فریاد میکنی که خدایا؟ و باز نفست پس میرود. بلند میشوی و زمزمه میکنی: کاش پیدایش کنند کاش، و خیره میمانی به کثیفی آب. از میان موج اشکها درخششی در آب ترا به سوی خود می کشاند. از پله ها پایین رفته و کنار استخر می ایستی. باورت نمیشود ولی...
به سمت پله های لبه استخر دویده و کثیفی آب را نادیده گرفته و دست به سمتش میبری... اما... باز باورت نمیشود... دوباره دست در کثافات میبری ولی از دستت میگریزد.. صاف میشوی و در آب دقیق. گویی بازی میخوری. به خود که نگاه میکنی میبینی شدهای یکی از آنها، غرق در کثافات. اما برای لحظهای سایه مادر بزرگ را در آب میبینی. سر بلند میکنی تا شاید او را بر لبه استخر ببینی. ولی هیچ نمیبینی جز پرندهای که از روی شاخه پر کشیده و در دل نور محو میشود و کلیدی که همچنان بر شاخه درخت تاب میخورد.
برچسب : کلیدی در آسمان,نویسنده,سمیه عابد,داستان کوتاه,dastan,kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ, نویسنده : روزبه عقیلی dastan-kootah بازدید : 681