خاطرات

ساخت وبلاگ

خاطرات

پا به درون خانه ی اجدادی می گذارم.در چوبین قرمز رنگ خاک گرفته را می بندم.علفهای هرز زیادی رشد کرده اند.جویباری کوچک از میان خانه روان می باشد.چند درخت خشکیده در باغچه کنار نهر،جلوه ی ترسناکی در این دمادم غروب به خانه بخشیده اند.جلوتر،پلی کوچک بین باغچه و در خانه قرار دارد که ماشین ها از آنجا به باغچه وارد می شوند.کنار خانه و در سمت راستش انباری کوچکی هست که درش قفل می باشد.جلوتر،دری برای ورود به باغ اصلی وجود دارد.کنارش هم دستشویی کوچکی موجود است که روی دیوار رو به باغش،سوراخی برای رد و بدل شدن هوا ساخته اند.

درب خانه را باز می کنم.از سرما به خود می پیچم.هوای درون خانه از بیرون هم سردتر است.آخرین باری که این خانه رنگ زندگی را دیده بود،پنج سال و اندی پیش بود.یادش بخیر...کنار درب ورودی بخاری گازی وجود دارد و کنارش هم چند پلّه که به آشپزخانه و دستشویی و حمام منتهی می شوند.در سمت دیگر خانه،سیمهای تلویزیون کوچک و قدیمی روی طاقچه ی تار عنکبوت بسته به هم پیچیده اند. وارد اتاق خواب می شوم.تشک ها،ملحفه ها و بالشها روی هم چیده شده اند و رویشان پارچه ای سفید کشیده شده است.در این اتاق هم بخاری گازی وجود دارد؛البته کوچکتر از بخاری دم در.یخچال خاک خورده ای هم کنار پنجره ی اتاق خواب قرار گرفته است.

از فرط خستگی همان جا روی زمین می نشینم.به پنج سال عقب تر باز می گردم.چشمان قهوه ایش را رو به رویم می بینم.طره ی موهای خرمایی اش را روی گونه ام حس می کنم.دستان ظریفش را درون دستانم می فشارم.او را در آغوش می کشم و همان گونه،در بغلم نگاهش میدارم...

بلند می شوم.به سرعت در اتاق گام بر میدارم.جنون مرا فرا گرفته است.این توهمات...نباید پا به این خانه ی لعنتی می گذاشتم.تمام آن خاطرات،تک تک آن لحظات،همه به یادم آمده اند.

با نهایت عصبانیت، برای سرگرم کردن خود و دور نگه داشتن مغزم از این توهمات و خیال بافی های مسخره،به روشن کردن بخاری درون اتاق خواب با استفاده از فندک درون جیبم می پردازم.روشن نمیشود.مثل این که گاز قطع است.کلید چراغ اتاق را هم میزنم ولی نوری روشن نمیشود.به آشپزخانه می روم.شیر آب را باز می کنم؛امّا دریغ از قطره ای آب.خوب معلوم است.چه فکری کرده ام؟انتظار داشتم بعد از پنج سال نپرداختن قبوض از تمام امکانات هم بهره مند باشم؟؟

پارچه ی روی متکاها را بر میدارم.تشکی برای خودم پهن می کنم و بالشی زیر سرم می گذارم.دو پتو هم رویم می اندازم.امیدوارم به دور از کابوس،خوابم ببرد.

***

شب افتضاحی بود.چندین بار بیدار شدم.تمام شب انگار کنارم بود.انگار در بغلم خوابیده بود.حتی صدای خر خر نفس کشیدنش هم به گوشم میرسید.ااااه.بس است این کابوس ها...این خیالات...این توهمات...

بیرون می روم.باد خنک با موهای نسبتا بلندم بازی میکند.به صدای جیک جیک چند پرنده گوش می سپارم.آب در جوی کوچک روان است.آب تقریبا زلال و شفافی می باشد.صورتم را درونش میشویم.چند قدم با آب رهسپار میشوم.به نزدیکیهای در ورودی که میرسم،با صحنه ی فجیعی رو به رو میشوم.سگی با دندان های سفید و برنده ای در آن جا خوابیده است...خوابی طولانی...خوابی ابدی...

آب درون نهر با شدت به جسد ضربه می زند ولی انگار نمی تواند آن را جا به جا کند.چند آشغال پلاستیکی از جمله چند در نوشابه و بطری ماءالشعیر پشت جسد سگ جمع شده اند.

توجهم به موهای خرمایی بدنش جلب می شود.این موها،مرا یاد موهای فرد دیگری می اندازد.فردی که دقیقا به همین شکل او را پیدا کردم.موهای خرماییش روی چشمانش را پوشانده بودند.دستان ظریفش نیز در دو طرف بدنش قرار گرفته بودند؛و من بالای سر وی اشک می ریختم...

چشمم دوباره به لاشه ی سگ می افتد و مرا از خاطرات مهیب گذشته به زمان حال می آورد.دلم برایش می سوزد.آیا سگ دیگری دنبال وی هست؟آیا هیچ سگی در حال جستجو برای پیدا کردن جفت خویش می باشد؟یا این سگ غریب و به دور افتاده است؟

چند قدم بر میدارم.به انباری میرسم.قفلش را باز گرده و داخل می شوم.دنبال بیلی می گردم برای خاکسپاری سگ.نمیتوانم آن جا رهایش کنم.ودرون انباری پر است از وسایل چوب بری و جمع آوری چوب و کارهای مربوط به باغ.

هر چه می گردم نمیتوانم بیلی پیدا کنم.به درون خانه باز می گردم.دو طاقچه جلوی درب قرار گرفته اند.روی اولی عکس پدرم خدا بیامرز است که آن چنان عمیق به دوربین نگاه کرده بود که کسی که عکس را میبیند فکر می کند که یک انسان بهش خیره شده،نه یک عکس.کنارش هم چند وسیله ی یادگار از پدرم قرار داشتند.یک ساعت و دو عکس خانوادگی نیز در دو طرف عکس وجود دارند.پشت همه ی این ها نیز عصای خاکی ولی همچنان زیبای پدرم قرار دارد.

روی طاقچه ی دیگر فقط سه تار مو به سه رنگ متفاوت وجود دارد و یک عکس دو نفره.یک تار مو مشکی است و فر دار که موی مادرم هست؛دیگری سفید که متعلق به پدرم بود و دیگری مویی خرمایی و لخت؛دقیقا به همان رنگ موی آن زنی که درون عکس،دست دور شانه هایش انداختم.آن چشمان قهوه ای نافذش را همیشه دوست داشتم.بینی باریک و کشیده و لب خوش فرمش،او را همانند فرشته جلوه میداد.فرشته ای که فانی بود...

به ساعت روی دیوار نگاه می کنم.ساعت روی ده و بیست و نه دقیقه و پنج ثانیه متوقف مانده بود.همان زمانی که... موبایلم را از جیبم بیرون می آورم.ساعت پنج دقیقه مانده به ده می باشد.روی زمین می نشینم،به پشتی تکیه میدهم و به آن عکس دو نفره خیره می شوم.چقدر در آن زمان خوشبخت بودم.موهای مشکی جذابم دیگر تبدیل به موهای جوگندمی شده بودند و ته ریشی که الآن دارم،آن موقع همراهم نبود.چهره ام نزدیک به ده سال پیر شده بود؛در حالی که پنج سال بیشتر این زندگی نکبت بار را تجربه نکرده بودم.

بالای سرش ایستاده ام و بهش خیره شده ام.باورم نمیشود.مگر می توان آغازی چنان شیرین پایانی چنین دهشتناک داشته باشد؟زانو میزنم و صورتم را کنار صورتش می آورم.موهایی خرماییش روی چشمانش را پوشانده اند.از لپش بوسه ای آرام می گیرم.بلند می شوم.قطره اشکی صورت خشک شده ام را پاک میکند و پایین می آید.پشت بندش قطره های دیگر با سرعت بیشتر فرو می ریزند.نمیتوانم جلوی اشک ریختنم را بگیرم.زار می زنم و ضجه می کشم.

کم کم مردم در آن کوچه ی باریک جمع می شوند و دور جسد می ایستند.نمیدانم چند وقت بعد بالاخره آمبولانس سر میرسد و عشق من را روی برانکار بلند می کنند و با سرعت هر چه تمامتر به بیمارستان می برند؛اما من میدانم که دیگر هیچ کاری از هیچ بشری ساخته نیست...

از آن خاطره بیرون می آیم.روزهای بعدیش این قدر وحشتناک بودند که تاب به یاد آوردنشان را ندارم.دیگر بس است.از خانه بیرون میروم.در را قفل زده و به باغچه میرسم.از کنار نهر عبور میکنم و به سگ نگاهی دیگر می اندازم.

در ورودی را باز میکنم و از آن خانه ی لعنتی بیرون میروم.تصور لحظه ای دیگر ماندن در آن خانه با این حجم توصیف ناپذیر خاظره و اندوه برایم امکان پذیر نیست.سوار ماشینم میشوم،استارت را میزنم؛اما قبل از حرکت به ساعت موبایلم نگاهی دیگر می اندازم.ده و بیست و نه دقیقه بود.تصادفی عجیب؛اما به هر حال دیگر مهم نیست.پدال گاز را فشار میدهم و با سرعت هر چه تمامتر از خاطراتم می گریزم.

dastan-kootah...
ما را در سایت dastan-kootah دنبال می کنید

برچسب : خاطرات,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ,روزبه عقیلی,dastan,kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ, نویسنده : روزبه عقیلی dastan-kootah بازدید : 1416 تاريخ : جمعه 8 فروردين 1393 ساعت: 17:16