با من راه بیا

ساخت وبلاگ
با من راه بیا!/نویسنده: صدیقه حسینی

از پشت هم می‌شناسمش. با آن موهای پرپشت سیاه که هر کدام شبیه یک علامت سوال کوچک فرخورده؛ اصلا ً شاید برای همین است که علی انقدر کم حرف می‌زند. حتماً تمام مدتی که ساکت یک جا نشسته و یا قدم می‌زند و چشم از کفش‌هایش برنمی‌دارد به جواب این همه علامت سوال که از سرش بیرون زده و تا روی پیشانی‌اش جلو آمده فکر می‌کند. آرام یک‌جوری که خودم هم به زحمت می‌شنوم صدایش می‌کنم و بعد می‌دوم که به قدم‌های بلندش برسم. انگار حس کرده باشد کسی دنبالش می‌دود، برمی‌گردد و من را می‌بیند و حتما ً از شکل دویدنم است که می‌زند زیر خنده، همین خنده‌اش جسورم می‌کند که طلبکارانه می‌گویم: نمی‌شنوی انقدر صدات می‌کنم؟!

دیگر نمی‌خندد. انگار تازه یادش آمده باشد حالا وقت خندیدن نیست فقط می‌گوید: نه!

بندهای کوله ام را توی مشت هایم می گیرم و چند قدمی ضربدری راه می روم و بعد برمی گردم طرف علی؛ عقب عقب راه می روم و می گویم:خب واسه اینکه من تو دلم صدات کردم...

بعد درست وقتی پاهایم به هم جفت شده و پاچه های گشاد شلوار لی مأیوسانه روی کفش هایم افتاده می ایستم و می گویم:تو هم که از دل من خبر نداری....

علی چیزی نمی گوید و فقط راه می رود و این یعنی باید انقدر در سکوت کنار هم قدم بزنیم تا خودش به حرف بیاید .آن اوایل این جور وقت ها شروع می کردم به خاطره تعریف کردن و مسخره بازی تا یک جوری حواسش را پرت کنم ولی حالا می دانم که در مورد علی هیچ کاری از دست کلمات برنمی آید و این زمان است که باید همه چیز را درست کند نه زبان!

نمی دانم من تصمیم گرفتم از حیاط شلوغ دانشکده بزنیم بیرون و علی مجبور شد همراهم بیاید یا برعکس!بهرحال بی تفاوت به صدای ماشین ها_ علی در پیاده رو و من در حاشیه ی خیابان پشت به ماشین هایی که با سرعت از کنارم رد می شدند_ راه می رفتیم.همیشه این بازی را دوست داشتم. مثل وقتی بود که توی دریا پشت به موج ها می ایستادم و فقط صدای موج های کوچک و بزرگ را می شنیدم که نزدیک می شد هر بار صدای موجی بلند می شد وسوسه می شدم برگردم نگاهش کنم اما صبر می کردم تا با تمام قدرت به من برسد و پرتم کند توی آب و بعد با این که همه ی بدنم درد گرفته دوباره روی پاهایم بایستم و منتظر آمدن موج بعدی باشم!

حالا هم صدای ماشین ها را می شنیدم و گاهی بوق های کشدار و فحش هایی که دقیقا ً معنی اش را نمی دانستم اما حداقل خوب می فهمیدم انقدر آبدار هست که بتواند به اندازه ی تمام موج ها خیسم کند جوری که علی بازویم را محکم بگیرد و من را مثل یک موش آب کشیده از اتوبان بکشد توی پیاده رو!

دستم را می گذارم روی بازویم و جایی را که درد می کند فشار می دهم. دوست دارم چیزی بگویم مثلا این که :دستمو شکستی...یا خودم را لوس کنم و بگویم: اصلا تو چی کار داری؟دوس دارم برم زیر ماشین....

اما می دانم که علی جواب نمی دهد و از نظر او همین که دستم را انقدر محکم فشار داده و من را کشیده سمت خودش برای این که دوست داشتنش را نشان داده باشد کافی ست و اگر این چیزها را نمی فهمم مشکل خودم است که توی جمله های بچه گانه دنبال عشق می گردم!

بازویم هنوز درد می کند وقتی یک قسمت از بدنم درد می گیرد بیشتر حسش می کنم تا وقتی که یک جا در هر چه درد است فرو می روم و خودم جزئی از آن دردهای کشنده می شوم آن وقت است که دیگر هیچ چیز را حس نمی کنم!

چشمم می خورد به یک دستگاه بستنی که بستنی سفید با کش و قوس در قیف نونی فرو می رود. علی فقط به کفش های خاکی اش نگاه می کند و آرام راه می رود چند متر مانده به بستنی فروشی داد می زنم: آقا یکی هم به من بدین....بعد که نزدیک می شویم پیرمرد می پرسد:وانیلی یا شکلاتی؟

می گویم شکلاتی ....و علی کیف پول قهوه ای اش را در می آورد که حساب کند!می پرسم:علی تو نمی خوری؟

چیزی نمی گوید بستنی را می گیرم و لیس می زنم. مزه ی آب می دهد. ولی وانمود می کنم خوب است. دیگر صبرم سر آمده. می پرسم:علی نمی خوای چیزی بگی؟

دست هایش را میکند توی جیب هایش. نمی دانم تا کجا قرار است پیاده برویم اما به پل هوایی که می رسیم من زودتر می روم بالا و او هم مجبور می شود که بیاید. فکر می کنم شاید علی روی بلندی پل راحت تر کوتاه بیاید و بالاخره چیزی بگوید.حتی اگر این طور هم نشود برای ما که تا خرخره در سکوت فرو رفته ایم بالا رفتن و پایین آمدن از پله ها بهتر از دنبال کردن یک خط راست تمام نشدنی ست!

پله ها را دو تا یکی بالا می روم و نفس نفس می زنم همیشه این جور وقت ها پیشنهاد می داد کوله پشتی ام را بدهم او برایم بیاورد من هم همیشه قبول می کردم. اما این بار فقط دستش را آرام از زیر بند کوله ام رد کرد و کوله را از پشتم در آورد  و جلوتر از من پله ها را بالا رفت!

با این همه باز هم سبک نشدم.دلم می خواست گریه کنم. بستنی ام آب شده بود و دستم چسبناک بود.همان جا گذاشتمش روی پله ی نمی دانم چندم و دویدم که به علی برسم وقتی می دویدم پل می لرزید و صدای کفش هایم روی آهن شنیدنی بود. فاصله ی بین بالا آمدن و پایین رفتن از پله ها طولانی تر از آن بود که فکرش را می کردم.بی فایده بود.علی نمی خواست چیزی بگوید!

فقط می خواست عصبانیتش را در این همه سکوت و آرامش و راه رفتن پنهان کند.درست مثل کسی که دل درد را پشت پیراهن چارخانه اش مخفی کند و بعد ببیند درد،خانه به خانه از پیراهن بیرون زده!

حالا یک خط راست دیگر پیدا کرده بود که پی اش را بگیرد برود گفتم:علی نمی خوای یه کم با من راه بیای؟

برگشت به چشم هایم نگاه کرد و گفت:یه نگاه به پشت سرت بنداز ببین چقدر با هم راه اومدیم.الانم دارم باهات راه میام.تویی که وایستادی!

کوله ام را از دستش می کشم و می گویم:خودت می دونی منظور من این نبود...

دیگر چیزی نمی گوید!راه می افتد و من از ترس عقب ماندن چند قدمی می دوم و بعد آهسته تر کنارش راه می روم!


dastan-kootah...
ما را در سایت dastan-kootah دنبال می کنید

برچسب : با من راه بیا,نویسنده,صدیقه حسینی,داستان کوتاه,dastan,kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ, نویسنده : روزبه عقیلی dastan-kootah بازدید : 980 تاريخ : يکشنبه 11 تير 1391 ساعت: 14:01