یادم نيست در آن صبح بهاري كه ما بچهها در صندلي عقب ماشين از انتظار خسته شده بوديم و از سر و كول همديگر بالا ميرفتيم، از مادر پرسيدم كه آن پيرزن چه نسبتي با ما داشت يا نه. به هر حال ـ اگر هم پرسيده باشم ـ هيچ وقت نفهميدم نسبت او دقيقاً با ما چيست. از آن صبح بهاري و از آن پيرزن فقط خاطراتي مهآلود در ذهنم مانده است و جز تنها خاطرهي تلخي كه يادش مانند فصلهاي سال مدام برايم تكرار ميشود، در واقعيت و زمان وقوع هيچ كدام از ماجراهايي كه به آن پيرزن مربوط ميشود، مطمئن نيستم، حتا همان صبح كه نميدانم چند بهار از آن گذشته است. ,خاله خانم,نویسنده:مجهول الهویه,dastan-kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ ...ادامه مطلب