یادم نيست در آن صبح بهاري كه ما بچهها در صندلي عقب ماشين از انتظار خسته شده بوديم و از سر و كول همديگر بالا ميرفتيم، از مادر پرسيدم كه آن پيرزن چه نسبتي با ما داشت يا نه. به هر حال ـ اگر هم پرسيده باشم ـ هيچ وقت نفهميدم نسبت او دقيقاً با ما چيست. از آن صبح بهاري و از آن پيرزن فقط خاطراتي مهآلود در ذهنم مانده است و جز تنها خاطرهي تلخي كه يادش مانند فصلهاي سال مدام برايم تكرار ميشود، در واقعيت و زمان وقوع هيچ كدام از ماجراهايي كه به آن پيرزن مربوط ميشود، مطمئن نيستم، حتا همان صبح كه نميدانم چند بهار از آن گذشته است. گمان كنم تا پدر كليد خانه را به دست همسايه سپرد و خداحافظي كرد، يك كاميونت ـ كه آن روز محمد ميگفت بچه كاميون است ـ از ته كوچه پيدا شد و مادر و پدر به استقبال آن رفتند. پيرزني از صندلي عقب ماشيني كه به دنبال كاميونت ميآمد، پياده شد. مادر ما را به احترام او از ماشين پياده كرد و او براي بوسيدن تك تك ما خم شد؛ براي من بيش از بقيه. اصلاً يادم نيست كجا رفتيم و كي برگشتيم. وقتي برگشتيم، يادم هست كه همگي براي عيد ديدني به ديدار پيرزن رفتيم: در زيرزمين خانهي خودمان و در اتاقي كه كنار اتاق درس نويد بود. كوچكتر از آن بودم كه سؤالهايي كه هم اكنون در ذهنم نقش بسته است را آن هنگام درگوشي از مادر بپرسم: چرا اين پيرزن به خانهي ما آمده بود؟ پيرزن قبلاً كجا زندگي ميكرد؟ بقيهي اسباب و اثاثيهي پيرزن كجا بود، مگر ميشود اسباب يك نفر فقط در يك اتاق جا شود؟ و تمام اينها پرسشهايي بود كه بعدها نيز ـ نميدانم چرا ـ هيچگاه نپرسيدم. به گمانم تنها نام او را پرسيدم و مادر با صداي بلند طوري كه نويد و محمد نيز بشنوند او را معرفي كرده بود: «خال خانوم»
زير زمين ما بزرگ بود. ورودي آن شبه هال خانه بود و به دو اتاق خواب و يك آشپزخانه و يك دستشويي ختم ميشد. حمام با دستشويي يكي بود و كنار اينها موتورخانه و يك سالن و يك اتاق ديگر قرار داشت. مدتها بود كه نويد ميزش را به يكي از اتاقهاي زير زمين برده و آنجا را به اتاق درس خودش تبديل كرده بود. او عادت داشت ساعتها تنها در اتاق زيرزمينياش بنشيند و در حالي كه به مانيتور ـ كه من به آن تلويزيون كامپيوتري ميگفتم ـ خيره شده، كليدهاي كامپيوتر را با دقت و لذت فراوان فشار دهد. نويد روزهاي اول چيزي نميگفت ولي كم كم غرغرهايش شروع شد. وجود خاله خانم براي او ناخوشايند بود. مدتي كه گذشت از فضوليهاي مستمر پيرزن به ستوه آمده بود و از او در خانه با عبارت «پير خرف» نام ميبرد ـ البته نه در حضور پدر. مادر نويد را بيتربيت و بيعاطفه ميدانست و با دل رحمي از خوبيهاي خاله خانم تعريف ميكرد. محمد سعي ميكرد با خاله خانم ارتباطي نداشته باشد. شايد هفتهاي يكي دو بار هنگامي كه او را تصادفاً در حياط ميديد، سلامي ميكرد و ميگذشت. رفتارش با غريبهها همين طور بود و نميشد قضاوت كرد كه واقعاً از پيرزن خوشش نميآيد. به علت وضع به وجود آمده من به صورت «پيك» بالا به پايين و پايين به بالا در آمده بودم. اوايل فقط در عمل و بعدها مانند حكم بديهي اما نانوشته به اين مقام منسوب شدم. «آقا يونس! اين غذا رو ببر برا خال خانوم.» «آقا يونس! برو پايين ببين خال خانوم خريد نداره.» «آقا يونس! قربونت برم. خال خانوم ميگه ظرفهامون هنوز پيششه. ميري بياري؟» مادر چندبار سعي كرده بود اين كارها را تقسيم كند اما نويد هميشه ابرو در هم ميكشيد و همان طور كه تلوزيون را روشن ميكرد، ميگفت: «به من چه؟ خودش بياد... پير خرف!» و محمد نيز غالباً در اين موارد به اتاق خوابمان ميرفت تا نگاهش با نگاه ملتمس مادر تلاقي نكند. وقتي چيزي براي خاله خانم مي بردم، دستي به سر و رويم مي كشيد، مرا ميبوسيد و با «شازده پسر شازده پسر» گفتن سعي ميكرد خامم كند: «آق يونس، بفرما ناهار با من باش...» «آق يونس، پير شي الهي» «آق يونس، درد نبيني تو زندگيت...». لابد ميدانست كه به نوعي مجبور به اين كارم و سعي داشت غير مستقيم دلداريم دهد. هميشه هم چيزي براي تعارف كردن داشت. نخود، گردوي خيسانده، كشمش خشك، و.... اما من كه يك تكه شكلات را به همهي آنها ترجيح ميدادم، هييچگاه تعارفش را با رغبت نميپذيرفتم. از تمام دفعاتي كه به زيرزمين رفتم، چيزي براي خاله خانم بردم يا چيزي از او گرفتم تنها يك بارش به دقت و با تمام جزئيات يادم هست، همان باري كه دوست دارم از يادم محو شود.
گاهي اقوام دورمان ـ كه اقوام نزديك خاله خانم محسوب ميشدند ـ به ديدنش ميآمدند. از هيچ كدامشان خوشم نميآمد. نه از آن زني كه موهاي كوتاه و خرمايي رنگ داشت و جلوي خاله خانم دولا و راست ميشد و لبخند ميزد اما به من كه ميرسيد سگرمههايش در هم ميرفت؛ نه از آن پسر بچهي شلوغي كه هنوز مدرسه نميرفت ولي از نويد هم پرروتر بود؛ و نه از آن زن جوانتر و زيبايي كه وقتي مادر را ميديد شروع ميكرد به تملقگويي. معمولاً قبل از آمدن تلفني خبر ميدادند و بعد طرفهاي عصر هفت هشت نفري ميريختند در آن اتاق كوچك. هواي اتاق كه خفه ميشد، همراه خاله خانوم به حياط يا خانهي ما ميآمدند.
خاله خانم به اصرار مادر كه معتقد بود نشستن در آن زير زمين همان طور كه اخلاق نويد را خراب كرده است، استخوانهاي خاله خانم را نيز پوك ميكند، گاه و بي گاه در حياط مينشست. پارچهاي ضخيم را زير درخت گيلاسي كه از تنهاش چيزي مانند عسل ترشح ميشد، ميگذاشت و ساعتها در سايهي توأم درخت و ديوار مينشست. تكه دستمال چهارگوشي داشت كه روي سرش ميگذاشت؛ شايد ميترسيد چيزي از درختان لاي موهاي حنابستهاش بريزد. كتاب دعاي بزرگ و سنگيني داشت كه همراه خود ميآورد و ميخواند. قرآن نميآورد. سورههايي را كه لازم داشت يا حفظ بود يا در انتهاي همان كتاب دعا وجود داشت. به او غبطه مي خوردم! اگر نصف سورههايي را كه او حفظ كرده بود، من هم از بر بودم، امتيازم در كلاس قرآن از همه بيشتر ميشد. گاهي سوزن و نخ نيز با خودش ميآورد و لباسهاي عجيبي را كه نميدانستم كجاي بدن را مستور ميكند، وصله ميكرد. چندبار باغبان، مأمور برق، لولهكش، و ديگران ناگهان از در حياط وارد شده بودند و پيرزن را كه اصرار داشت هيچ مردي او را بدون چادر نبيند، غافلگير كرده بودند؛ و كسي كه در را بدون توجه با افاف باز كرده بود، تا مدتها با جملات شماتتبار خاله خانم سخت مؤاخذه ميشد ـ حتا اگر آن فرد مادر بود! شايد همين اخلاقش باعث شد كه در آن شب بد يمن در تاريكي كنار پايهي ميز بمانم و صدايم در نيايد.
خاله خانم هر سال دو بار عيدي ميداد. يك بار عيد نوروز و يك بار عيد غدير خم. شايد عيد غدير تنها روزي بود كه نويد و محمد به طمع عيدي با رغبت به ديدار پيرزن ميآمدند. در آن لحظات غير معمول عيد ديدني و در آن اتاق تاريك زيرزميني معمولاً كسي جز مادر حرف نميزد. سپس خاله خانم سه تودهي اسكناس را كه با چسب نواري دورپيچ كرده بود، به عنوان عيدي به ما ميداد. ميگفت لاي قرآني است و تبرك است. چسب دور اسكناسها تعجب همه حتا پدر را برانگيخته بود. كسي از او نميپرسيد چرا اسكناسها را ـ كه هيچگاه نو نبودند ـ لوله ميكند و دور آنها را چسب ميزند. نويد از اينكه مجبور بود چسب را با احتياط باز كند تا اسكناسها پاره نشوند، عصباني ميشد و زير لب فحش ميداد اما محمد تا مدتها پولها را همان طور نگه ميداشت و بعدها دور از چشم همه آنها را باز ميكرد. با اين حال سالي را به خاطر ندارم كه عيدي كسي پاره شده باشد.
در اين ديد و بازديدها، يك بار پيرزن خواب جالبي براي مادر تعريف كرد. ميگفت شب قبل «آقا» را خواب ديده كه بدون عبا و عمامه ولي با آرامش جلوي اتاق ايستاده و نماز خوانده است. بعد ادامه داد: «اونجا رو هنوز جاروب نكردم مادر. صبح كه از خواب خاستم، كمرم رو اونجا گذاشتم و به پشت دراز كشيدم. تبركه. گفتم شايد اين كمر دردم آروم بگيره. از آقا خواستم به حق فرق شكافتهش دردام رو شفا بده» نميدانستم منظورش از «آقا» كيست. نويد نخودي خنديد، دستش را روي پيشونيش ماليد و بعد در هوا چرخاند؛ يعني كه عقل پيرزن زايل شده است. مادر كه نويد را ميپاييد، لب ورچيد. بعد رو به خاله خانم كرد و به پيشنهادهاي پزشكي خودش در مورد پياده روي و نور خورشيد و تغذيه پرداخت. به هر جهت وضع كمر پيرزن بهتر كه نميشد هيچ، مدام بدتر ميشد. او كه تقريباً راست و صاف به خانهي ما آمده بود، ديگر خميده راه ميرفت و مدام از درد كمرش شكايت داشت. مادر همراه اقوام پيرزن او را نزد پزشك ميبرد و عصا و كمربند طبي و دارو و دستور العمل انواع نرمش كمر تهيه كرده بود كه هيچ كدام چندان مؤثر نبود. بخصوص اينكه پيرزن از به دست گرفتن عصا با لجاجت عجيبي سر باز ميزد.
خاله خانم چراغ نفتي كوچكي داشت كه خودش به آن را «چراغ موشي» ميگفت. ارتفاعش تقريباً يك سوم چراغ نفتيهاي ديگر بود و فتيلهي مخصوصي داشت. پيرزن هر شب چراغ را جلوي در اتاقش روشن ميكرد. كسي نپرسيده بود چرا. تمام اتاقهاي زير زمين چراغ و برق داشت. خود پيرزن هم از اوايل شب كه ميخوابيد، تا نماز صبح بيدار نميشد. اما «چراغ موشي» هر شب بدون استثنا روشن و صبحها خاموش ميشد. نويد از بوي نفت كلافه شده بود. اما حمل دبهي نفت هر دو يا سه ماه يكبار كار سختي براي من نبود. با آنكه خاطرهي بدي از آن چراغ نفتي دارم، نميدانم چرا حالا، در اين سن، هوس آن چراغ را كردهام. نميدانم پير زن با آن چراغ چه كرده است، اما ـ اگر چه انتظار بيجايي است ـ دوست داشتم آن را به من ميبخشيد.
ماههاي آخري كه در آن خانه بوديم، پيرزن بدون كتاب دعايش به حياط ميرفت. زيراندازش را ميانداخت و ساعتها زير درخت گيلاس مينشست و ذكر ميگفت. ديگر به من سوزن نميداد تا نخ كنم و چيزي نيز نميدوخت. حضور افراد غريبه در حياط برايش مزاحمتي نبود، چون تا به او نزديك نميشدند، نميتوانست آنها را ببيند. مادر ميگفت چشمان خاله خانم آب مرواريد آورده است. نويد به مسخره ميگفت: «فكر ميكردم پيرزن خسيس فقط توي صندوقچهي اتاقش مرواريد نگه ميداره، نگو آبشون رو هم چلانده توي چشمش!» محمد يك بار از پدر پرسيد: «نميشود چشمهاي خال خانوم رو خوب كرد؟» و پدر جواب پيچيدهاي داد كه نهايتش به «نه» ختم ميشد. «نه» به علت سن زياد خاله خانم.
* * * * *
برنامهها همه چيده شده بود. به دنبال خاله خانم آمدند. وسايلش باز هم در يك كاميونت جا شد. اين بار نويد بود كه براي بوسيدن خاله خانم كاملاً خم شد. محمد هم بايد خم ميشد، اما من تقريباً همقد پيرزن شده بودم. فشار چروكهاي صورت و قاب عينك بزرگ و كلفتش براي گونههايم آشنا بود. مادر اشكهايش را از قبل خرج كرده بود و فقط بغضش را فرو ميداد، بعد از من خاله خانم را در آغوش فشرد و خداحافظي كرد. پيرزن عصازنان، در حالي كه يك مرد و دو زن از اقوامش همراهيش ميكردند، رفت و در صندلي عقب ماشين آنها نشست. نويد به مادر گفت: «چيه حالا؟ مگه سفر آخرت ميره؟» محمد جوابش را داد: «خفه شو!» و همان طور كه دعواي لفظي آنها به سمت داخل خانه محو ميشد، ماشين و به دنبالش كاميونت راه افتادند و من و مادر دور شدن كاميونت را تا چهارراه انتهاي كوچه تعقيب كرديم.
يكي دو ماه بعد خودمان هم از آن خانه رفتيم. خانه را خراب كردند. شايد آن قدر كه دلم براي زيرزمين بزرگ، اتاق تاريك خاله خانم، اتاق نويد، و موتورخانهي پر از سوسك ـ كه در آنجا مخفيانه با بچهها آتش بازي ميكردم ـ تنگ ميشد، به ياد اتاق خواب و بالكن روشن مقابلش ـ كه در بهار و تابستان با رزهاي قرمز و صورتي تزئين ميشد ـ نبودم. پدر ميگفت: «راه ديگهاي نيست. يا بايد اينجا رو فقط به قيمت زمين بفروشيم و يه آپارتمان كمي وسيعتر بخريم، يا خودمون اينجا رو بسازيم و بيايم توش بشينيم. خب مشخصه كه فروختن اين زمين حيفه....» اما به عقيدة من حيف آن درخت گيلاسي بود كه تنهاش عسل ميداد و خاله خانم زيرش مينشست و دستمالش را چهارگوش روي موهاي حنابستهاش ميانداخت.
از آن پس خاله خانم را فقط در بعضي ميهمانيهاي خانوادگي يا جلوي در سالن معدودي عروسيها ميديديم. پيرزن آب رفته بود. كوچكتر شده بود. آن قدر خميده شده بود كه گويي هميشه در حال ركوع بود. مادر ميگفت به سختي از يك قدمي چيزي را تشخيص ميدهد. ميگفت دچار فراموشي نيز شده است. اما چند باري كه در موقعيتهاي پيش آمده جلو رفته و نامم را در گوشش فرياد زده بودم، مرا براحتي شناخته بود: «آق يونس! هزار ماشالا. چه بزُگ شدي.» حتي ميدانست به او محرم هستم؛ مرا در آغوش ميگرفت و به سينه ميچسباند و من مانند كسي كه به صحنهي جنايت برگشته و مقتول خودش را ميبيند، سعي ميكردم سريعتر خودم را از سينهي او و خاطرهي آن شب دور كنم.
* * * * *
صداي حركت آسانسور نشان ميداد كه پدر برگشته است. در را باز كردم و او خسته از راه رسيد و تا كيفش را گوشهي اتاق تلوزيون انداخت و روي مبل پهن شد، تلفن زنگ زد و خبر فوت خاله خانم را دادند. چندان غير منتظره نبود. مدت زيادي بود كه حال خاله خانم رو به وخامت گذاشته بود. مادر كه بغض كرده بود گوشي را روي سينهاش گذاشت و نه از روي شماتت، شايد فقط براي اينكه جلوي ما گريه نكند، به پدر گفت: «مگر الان شما اونجا نبودي؟» پدر سري تكان داد و گفت: «همان موقع هم نبض درستي نداشت.» و گوشي را از مادر گرفت. به خودم دلداري دادم كه مرگ بهترين حالتي بود كه ميتوانست براي پيرزن اتفاق بيفتد. زندگي بدون ديد درست، بدون شنيدن، و بدون راه رفتن به چه درد ميخورد؟
فرداي آن روز به بهشت زهرا رفتيم. اين فكر كه چگونه كمر خميدهي پيرزن را صاف كرده و در تابوت جا داده بودند، به طور احمقانهاي آزارم ميداد. سعي كردم به چيز ديگري فكر كنم ولي كار اشتباهي كردم. ناگهان به ياد آن شب افتادم. دلم گرفت. دلم گرفت مانند آن زماني كه خانهي قديمي را ترك ميكرديم و من به صرافت نيفتاده بودم براي آخرين بار تمام اتاقها و زير زمين را سير نگاه كنم. دلم گرفت براي اينكه هيچ گاه در آغوش خاله خانم جرأت نكرده بودم از او رضايت بطلبم. دلم گرفت و به فرصتهاي غيرقابل تمديد لعنت فرستادم...
نويد خانه نبود و من علي رغم تهديدهاي او وسوسه شده بودم با كامپيوتر بازي كنم. غروب بود و وقتي از پلههاي زيرزمين پايين ميرفتم، فقط نوري كه از بالاي پنجرهي دستشويي به بيرون افتاده بود، آنجا را روشن ميكرد. وارد كه شدم، چراغ نفتي كوچك خاله خانم هم روشن بود و همين دو منبع نور كافي بود تا بدون نياز به روشن كردن چراغ، راهم را تا اتاق نويد پيدا كنم. بدون روشن كردن هيچ چراغي، كامپيوتر را روشن كردم و به بازي مشغول شدم. هنوز دشمنهاي زيادي را نكشته بودم كه صداي باز شدن در دستشويي را شنيدم. در اتاق نويد را باز گذاشته بودم و مشرف به دستشويي بود. به ناگاه هيكل نحيف، عريان و خيس خاله خانم را ديدم كه آرام آرام از دستشويي خارج ميشد. مستأصل ماندم. نميدانستم چه كار بايد بكنم. در يك لحظه ياد نور مانيتور افتادم و به سرعت كامپيوتر را خاموش كردم. نميدانم كدام نيروي اهريمني مرا به زير ميز كشاند. چشمهايم را بسته بودم و بيشتر از اين ميترسيدم كه نكند زير ميز سوسك باشد. در بد موقعيتي گير افتاده بودم. چشمهايم را باز كردم و از كنار پايهي ميز پيرزن را ديدم. نور چراغ دستشويي از يك طرف بر روي پوست چروك خردهاش افتاده بود و چروكهاي تنش را عميقتر از آنچه ميبايست ميبود، نشان ميداد. موهاي حنا بسته و خيسش دور سرش ريخته بود و پستانهايش مانند دو گلابي پلاسيده كه تا اواخر آذر هنوز از شاخه نيفتاده بودند، آويزان بود. حولهي كوچكي ميان دو پايش گذاشته بود كه تا حدي عورتش را ميپوشاند. رانهايش كبود مينمود يا شايد در نور كم زيرزمين اين گونه به نظرم رسيده بود. آرام و با احتياط مانند كسي كه براي اولين بار چوب اسكي به پا كرده باشد، راه ميرفت و لباسها و وسايلش را از اين طرف و آن طرف بر ميداشت. يكباره به خودم آمدم. شرم كردم و صورتم را برگرداندم. هيچ كاري نميتوانستم بكنم. پيرزن كه با حضور باغبان در حياط چندين روز به كسي كه در را باز كرده بود، نهيب ميزد، اگر ميفهميد او را عريان ديدهام با من چه ميكرد؟ يا شايد خودش از خشم و حيا قالب تهي ميكرد. گير افتاده بودم و راهي نديدم جز آنكه مدتها در آن تاريكي، زير ميز نويد، بنشينم. حتا وقتي پيرزن چراغ دستشويي را خاموش كرد و در اتاقش را بست نيز، همانجا مانده بودم و نگاهم را با ترس به پايهي ميز دوخته بودم. هنگامي كه جز صداي نفسهاي خودم چيز ديگري نشنيدم، با راهنمايي چراغ نفتي، آرام، تا جلوي پلهها رفتم و بعد به سرعت تا اتاق خوابمان دويدم و بدون خوردن شام، خوابيدم.
اين خاطرهي لعنتي كه بيشتر شبيه تكرار شكنجهوار يك كابوس در بيداري بود، هميشه، در همه جاي زندگي، و حتا در آن قبرستان نيز مرا آسوده نميگذاشت. چرخي در مردهشويخانه زدم و به محوطه برگشتم. مادر از حلقهي زناني كه گريه ميكردند جدا شد و به سمت من آمد. صورتش سرخ بود و چشمهايش قرمز. گفت: «يونس...» و صدايش تمنايي نامفهوم داشت: «ميداني ديشب... خال خانوم... قبل از فوتش...» بريده بريده ناله ميكرد. اشكش خشك شده بود و ماجرا را به زحمت تكه تكه برايم تعريف كرد. ماجرايي كه بعدها اقوام ديگر نيز برايم تعريف كردند. خاله خانم، درست پس از آنكه پدر نبض و فشار خونش را گرفته بود و نا اميدانه رفته بود، آهي ميكشد. از او پرسيده بودند چيزي ميخواهد؟ زير لب چند بار گفته بود: «آق يونس... آق يونس...» و بعد همه ديده بودند مانند اينكه كسي را در آغوش بگيرد، دستهايش را رو سينه حلقه كرده بود و لبهايش غنچه شده بود. بعد در زير نگاههاي متعجب اقوامش، خميازهاي كشيده بود و با آرامش براي هميشه خوابيده بود. بدون اينكه چيزي از خيانت من بداند.
dastan-kootah...
ما را در سایت dastan-kootah دنبال می کنید
برچسب : خاله خانم,نویسنده,مجهول الهویه,dastan,kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ, نویسنده : روزبه عقیلی dastan-kootah بازدید : 1312 تاريخ : يکشنبه 11 تير 1391 ساعت: 9:49