فقر

ساخت وبلاگ

فقر

پسر از راه کلاس زبان به خانه برمیگشت.صدای بوقهای فراوان ماشینها و ویراژهای موتورها داخل عابر پیاده اعصابش را خرد کرده بود.به یک جای خلوت و ساکت نیاز داشت که آرامشش را بازیابد.ساعت حدود هفت بعد از ظهر بود.هوا داشت تاریک میشد.بر سرعت قدمهایش افزود.در دل اهنگی را زمزمه میکرد.به یاد امتحان زبانش افتاد.امتحانو بد نداده بود.هشتاد نود میشد.از زیر پل عبور کرد و به طرف خیابان روبرویی رفت.در این خیابان یک درخت هم به چشم نمیخورد.ماشین های اندکی تردد میکردند و کلا محله ی سوت و کوری بود.توجه شهرام به توده ی مشکیی که کمی جلوتر روی زمین بود جلب شد.در آن هوای تاریک نتوانست تشخیص بدهد که آن چیست.جلوتر رفت.ناگهان توده ای بزرگ از غم و دلسردی در حلق او ایجاد شد.

به ان توده نگریست.ان توده نبود.بلکه زنی بود که چادری مشکی او را احاطه کرده بود.صورت زن نیز زیر چادر قرار داشت.کنارش موجودی جنبنده بود.کودکی دو یا سه ساله تکه نان خشکی بدست داشت و ان را مزه مزه میکرد.لباسهای پسرک مندرس بود.موهای طلایی بسیار زیبا ولی کثیفی داشت.در چشمان سبز رنگش موجی از تلخی مشاهده میشد در حالی که باید جای ان خوشحالی و شیطنت به چشم میخورد.شهرام دست درون جیبش کرد.کلا پنج هزار تومان داشت.همه را کنار زن گذاشت.وقتی داشت با چشمانی اشک آلود آن محل را ترک میکرد زن با صدایی خس گرفته و نالان گفت:ممنون پسرم.خدا بهت ثواب بده.

اشکهایی که چند لحظه پیش در چشمانش جمع شده بودند اینک با صدای هق هق مانند ارامی شر شر به زمین میریختند.سعی کرد اشکانش را پاک کند.استینهای دو دستش خیس شد ولی هنوز چشمهایش نم داشت.وارد خیابان دیگری شد.در این خیابان کانون زبان دختران قرار داشت.همین که شهرام وارد شد زنگ کلاس ها به صدا در امد و کانون تعطیل شد.دختران با صداهای زیر و جیغ مانند در حالی که با هم صحبت میکردند بیرون می امدند و دسته دسته به سمت خانه هایشان رهسپار میشدند.اخرین دسته دختران بیرون امدند و شهرام را که چشمان قرمزش زیر نور چراغی که بالای سرش قرار داشت دیدند.

سه دختر بودند.اولی کوچکترین عضو بود که شاید ده سالش بود.موهای مشکیش را ازادانه در این باد سرد ول کرده بود و با چشمان مشکی کوچک متعجبش به شهرام چشم دوخته بود.دختر دومی بزرگترینشان بود که تقریبا همسن شهرام و شانزده ساله بود.روسری گل داری روی موهایی که بافته بود انداخته و مقداری از موهایش از پشت روسری معلوم بود.چشمان قهوه ایش را با دقت به شهرام دوخته بود ولی خبری از اثار همدردی که در دختر اول به چشم میخورد در او وجود نداشت و جای انرا پوزخندی گرفته بود.دختر سوم یکی دو سال از شهرام کوچکتر بود.چشمان قهوه ای روشنش را به زمین دوخته بود و سعی میکرد چشمانش با چشمان شهرام تلاقی نکند.

شهرام سعی کرد از کنار دختران به ارامی عبور کند.دختر بزرگتر که اسمش ارام بود همچنان به چشمان شهرام چشم دوخته بود.دختر کوچکتر استین ارام را گرفت و او را به سمت دیگر کشید ولی ارام تکان نخورد.در مغزش بدنبال جمله ی مناسبی میگشت.

-اخی.بابات زدتت؟اشکال نداره.بزرگ میشی یادت میره.

شهرام حتی برنگشت که نگاهش کند.اگر در موقعیتی دیگر بود همچین جوابی میداد که ارام تا اخر عمرش دیگر به پسری متلک نگوید ولی در این موقعیت فقط به فکر آن زن فقیر بود.بیچاره مردم فقیر...

شهرام پیچید و وارد خیابانی دیگر شد.

 

dastan-kootah...
ما را در سایت dastan-kootah دنبال می کنید

برچسب : فقر,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ,روزبه عقیلی,dastan,kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ, نویسنده : روزبه عقیلی dastan-kootah بازدید : 1553 تاريخ : شنبه 23 شهريور 1392 ساعت: 13:23