چکمه

ساخت وبلاگ

چکمه

نویسنده: هوشنگ مرادی کرمانی

           

                                       

مادر لیلا، روزها، لیلا را می‌گذاشت پیش همسایه و می‌رفت سر كار. او توی كارگاه خیاطی كار می‌كرد. لیلا با دختر همسایه بازی می‌كرد. اسم دختر همسایه مریم بود.

لیلا و مادرش در یكی از اتاقهای خانه مریم زندگی می‌كردند. لیلا پنج سال داشت و مریم یك سال از او بزرگتر بود.

یك روز، عموی مریم برایش عروسكی آورد. آن روز، لیلا و مریم با آن خیلی بازی كردند. عروسك همه‌اش پیش لیلا بود. لیلا دلش می‌خواست عروسك مال خودش باشد. اما، مریم می‌گفت:

ـ هر چه دلت می‌خواهد با آن بازی كن. ولی، عروسك مال من است.....

 

 

..... لیلا ناراحت شد. غروب كه مادرش آمد، دوید جلویش و گفت:
ـ مادر، مادر، من عروسك می‌خوهم. عروسكی مثل عروسك مریم. برایم می‌خری؟
مادر گفت:
ـ نه، نمی‌خرم.
لیلا گفت :
ـ چرا نمی‌خری؟
ـ برای اینكه تو دختر خوبی نیستی.
ـ من دختر خوبی هستم، مادر.
ـ اگر دختر خوبی هستی، چرا چشمت به هر چیزی می‌افتد، می‌گویی: من آن را می‌خواهم؟
ـ خودت گفتی، اگر دختر خوب و حرف‌شنویی باشی یك چیز خوب برایت می‌خرم. خوب، حالا برایم عروسك بخر، عروسكی مثل این.
من كه نگفتم برایت عروسك می‌خرم.
ـ پس می‌خواهی برایم چه بخری؟
ـ برایت چیزی می‌خرم كه هم خیلی به دردت می‌‌خورد و هم خیلی ازش خوشت می‌آید.
ـ مثلاً چی؟
چكمه.
چكمه؟
بله «چكمه». یك جفت چكمه خوب و خوشگل كه زمستان، توی هوای سرد،‌ توی برف و باران می‌پوشی. پایت گرم گرم می‌شود. می‌توانی با آن بدوی و بازی كنی. به مدرسه‌ات بروی. عروسك فقط اسباب بازی است و هیچكدام از این كارها را نمی‌كند.
لیلا قبول كرد كه مادرش، به جای عروسك، برایش چكمه بخرد. اما، نمی‌توانست صبر كند. گوشه چادر مادر را گرفت كه:
ـ باید همین حالا برویم و برایم چكمه بخری.
مادر گفت:
ـ من حالا خسته‌ام، یك روزتعطیل كه سر كار نرفتم، با هم می‌رویم و چكمه می‌خریم. لیلا به گریه افتاد. هق هق كرد و نق زد. مادر اوقاتش تلخ شد و گفت:
ـ اگر بخواهی حرف گوش نكنی ومرا اذیت كنی، هیچوقت برایت چكمه نمی‌خرم. وقتی می‌گویم تو دختر خوب و حرف‌شنویی نیستی، قبول كن.
لیلا و مادرش خیلی با هم حرف زدند، و لیلا راضی شد كه روز بعد با هم بروند و چكمه بخرند.
روز بعد، مادر زود به خانه آمد. لیلا توی درگاه اتاقشان نشسته بود و چشمش به در خانه بود. مادر را كه دید،‌ خوشحال شد. دوید جلویش و پاهای او را بغل گرفت:
ـ برویم مادر، برویم چكمه بخریم.
مادر دست لیلا را گرفت، رفتند توی خیابان. از این خیابان به آن خیابان رفتند، تا رسیدند به خیابانی كه چند دكان كفشدوزی،‌هم، داشت.
لیلا و مادرش دَم دكانها می‌ایستادند،‌ و كفشهای پشت شیشه‌ها را نگاه می‌كردند. هنوز پاییز بود و كفشهای تابستانی را می‌شد از پشت شیشه‌ها دید. چكمه و كفش زمستانی هم بود.
لیلا دلش می‌خواست، اولین چكمه‌هایی را كه دید، بخرند. از همه چكمه‌ها خوشش می‌آمد و می‌ترسید جای دیگر چكمه نباشد، اما، مادر گفت:
ـ توی دكانها چكمه فراوان است و باید بگردند تا چكمه خوب و خوشگلی پیدا كنند. عجله فایده‌ای ندارد.
خیلی راه رفتند. از این خیابان به آن خیابان، از این دكان به آن دكان. اما، هنوز چكمه‌ای كه مادر بتواند پسند كند، پیدا نشده بود. لیلا گرسنه‌اش شده بود. مادر هم همین طور.
مادر یك خرده «كیك یزدی» خرید. با هم خوردند.
لیلا جلوجلو رفت و پشت شیشه دكانی یك جفت چكمه دید. انتظار كشید تا مادر برسد. مادر آمد. از چكمه‌ها خوشش آمد. راضی شد كه آنها را بخرد. چكمه‌ها نخودی خوشرنگ بودند.
لیلا چكمه‌ها را پوشید. راحت به پایش رفتند. مادر گفت:
ـ راه برو.
لیلا راه رفت. با ترس و خوشحالی راه می‌رفت. حیفش می‌آمد چكمه‌ها را روی زمین بگذارد. مادر گفت:
ـ پاهایت راحت است؟
لیلا گفت:
بله،‌ راحت است.
فروشنده گفت :
مبارك باشد.
لیلا گفت‌:
فقط، یك خرده گشاد هستند. پاهایم تویشان لق لق می‌كند.
فروشنده خندید. مادر گفت:
ـ گشاد نیستند. زمستان جوراب پشمی كلفت می‌پوشی، باید برای جورابها هم جا باشد. اگر چكمه تنگ باشد، وقتی كه می‌خواهی مدرسه بروی به پایت نمی‌روند، و باید بیندازیشان دور. پایت تند تند بزرگ می‌شود.
مادر پول چكمه‌ها را داد. فروشنده خواست آنها را بگذارد توی جعبه‌ای. ولی، لیلا نمی‌خواست چكمه‌ها را بكند. می‌خواست با آنها برود خانه. هرچه مادرش گفت: «موقعی كه هوا سرد شد، بپوش» زیر بار نرفت. می‌خواست بزند زیر گریه. فروشنده گفت:
ـ بگذار با همینها برود خانه، و دلش خوش باشد. دمپایی‌هایش را می‌گذارم تو جعبه.
مادر راضی شد. لیلا دمپایی‌هایش را، كه توی جعبه بود، بغل گرفت و راه افتاد. خوشحال بود. مادر هم خوشحال بود. لیلا جلوجلو می‌رفت. راه كه می‌رفت، پاهایش توی چكمه‌ها لق لق می‌كرد،‌ و صدا می‌داد. لیلا چند قدم كه می‌رفت می‌ایستاد و چكمه‌ها را نگاه می‌كرد. دلش می‌خواست زودتر به خانه بروند و چكمه‌ها را نشان مریم بدهد.
هوا تاریك شده بود. مادر خیلی خسته شده بود. سرش درد گرفته بود. گفت:
ـ حالا برویم اتوبوس سوار شویم.
لیلا و مادرش توی ایستگاه اتوبوس ایستادند. اتوبوس كه آمد سوار شدند. اتوبوس آرام آرام می‌رفت. خیابان شلوغ بود. شب شده بود. چراغ دكانهای دو طرف خیابان، روشن بود. اتوبوس از نفس آدمها گرم شده بود. لیلا سرش را گذاشته بود روی سینه مادرش. چشم از چكمه‌هایش برنمی‌داشت. اتوبوس مثل گهواره می‌جنبید و یواش یواش،‌ از میان ماشینها، می‌رفت. پلكهای لیلا، نرم نرمك، سنگین شد و خواب رفت. صدای شاگرد راننده آمد:
ـ ایستگاه پل!
اتوبوس ایستاد. زن چاق و گنده‌ای، كه زنبیل بزرگ و پراز لباسی داشت، كنار مادر لیلا نشسته بود، تند پا شد و با عجله زنبیلش را برداشت و كشید. جا تنگ بود. زنبیل به چكمه‌های لیلا خورد. یكی از لنگه‌های چكمه، از پای لیلا درآمد و افتاد كنار صندلی. زن رفت. چند تا مسافرها پیاده شدند. اتوبوس را افتاد. رفت و رفت. مادر چرت می‌زد.
اتوبوس دور میدانی پیچید. شاگرد راننده داد زد:
میدان احمدی!
اتوبوس ایستاد.
چـُرت مادر پرید. هر چه كرد نتوانست لیلا را بیدار كند. اتوبوس می‌خواست راه بیفتد. مادر،‌ لیلا را بغل كرد و زود پیاده شد. رفت تو پیاده‌رو. اتوبوس رفت. لیلا هنوز بیدار نشده بود. تو بغل مادرش بود.
مادر رفت تو كوچه. كوچه دراز و پیچ در پیچ بود. مادر به نفس نفس افتاد؛ خسته بود. می‌خواست لیلا را بیدار كند. اما، دلش نیامد. هر جور بود خودش را به خانه رساند. توی درگاه اتاق، خواست چكمه‌های لیلا را در بیاورد كه دید لنگه چكمه نیست! زود لیلا را خواباند گوشه اتاق و برگشت تو كوچه. كوچه را، گـُله به گـُله، گشت. آمد تو پیاده‌رو. آمد تو ایستگاه اتوبوس. اتوبوس رفته بود. لنگه چكمه را ندید. برگشت.
از شب خیلی گذشته بود. مادر رختخواب را انداخت. لنگه چكمه كنار اتاق بود. مادر از فكر لنگه چكمه بیرون نمی‌رفت. فكر كرد كه: اگر لیلا بیدار شود، و بفهمد كه لنگه چكمه‌اش گم شده، چه كار می‌كند.
آخر شب، وقتی شاگرد راننده داشت اتوبوس را تمیز می‌كرد و زیر صندلیها را جارو می‌كشید، لنگه چكمه را پیدا كرد. خواست بیندازش بیرون. حیفش آمد. فكر كرد چكمه مال بچه‌ای است، كه تازه برایش خریده‌اند. چكمه نو و نو بود. دلش می‌خواست بچه را پیدا كند و لنگه چكمه‌اش را بدهد. اما، بچه را نمی‌شناخت ـ روزی هزار تا بچه با پدرو مادرشان توی اتوبوس سوار می‌شوند و پیاده می‌شوند. از كجا بداند كه لنگه چكمه مال كدام بچه است؟ ـ
شاگرد راننده، لنگه چكمه را داد به بلیت فروش.
بلیت فروش لنگه چكمه را گذاشت پشت شیشه دكه‌اش، كه وقتی مسافرها می‌آیند بلیت بخرند آن را ببیند. شاید صاحبش پیدا شود.
روز بعد، مادر صبح خیلی زود بیدار شد. دست نماز گرفت. نماز خواند. سفارش لیلا را به همسایه كرد. داستان گم شدن لنگه چكمه را گفت و از خانه بیرون رفت.
هوا كم كم روشن شد. مادر باز كوچه را گشت و توی جوی پیاده‌رو را نگاه كرد لنگه چكمه را ندید. داشت دیرش می‌شد. تو ایستگاه اتوبوس ایستاد. اتوبوس آمد. سوار شد و رفت سر كارش.
صبح، اول مریم بیدارشد. رفت سراغ لیلا. لیلا توی اتاقشان خواب خواب بود. مریم لنگه چكمه را گوشه اتاق دید. آن را برداشت. نگاهش كرد. لیلا را بیدار كرد:
ـ لیلا، بلند شو. روز شده.
لیلا بیدار شد. چشمهایش را مالید. مریم گفت:
چه چكمه قشنگی! خیلی خوشگل است.
لیلا گفت :
ـ مادرم برایم خریده.
ـ لنگه‌اش كو؟
ـ نمی‌دانم.
مریم و لیلا دنبال لنگه چكمه گشتند. اتاق را زیر و رو كردند. مادر مریم ازتوی حیاط صدایش را بلند كرد:
ـ چرا اتاق را به به هم می‌ریزید؟ بیایید بیرون.
مریم گفت :
ـ داریم دنبال لنگه چكمه لیلا می‌گردیم.
مادر گفت :
ـ بیخود نگردید. لنگه‌اش،‌ دیشب، تو كوچه گم شده. وقتی لیلا خواب بوده از پایش افتاده.
ـ لیلا گریه‌اش گرفت. لنگه چكمه را بغل كرد و رفت تو حیاط. گوشه‌ای نشست و هق‌هق گریه كرد.
مریم، آهسته،‌ به لیلا گفت:
ـ بیا با هم برویم كوچه را بگردیم، پیدایش كنیم.
لیلا و مریم از در خانه بیرون رفتند. مریم به مادرش نگفت كه كجا می‌روند. توی كوچه رفتند و رفتند. رسیدند به خیابان. مریم گفت:
شاید چكمه‌ات توی خیابان افتاده باشد.
پیاده‌رو راگرفتند و با هم حرف زدند. زمین را نگاه كردند ورفتند.
مادر مریم كه دید لیلا و مریم توی خانه نیستند،‌ دلواپس شد. چادرش را انداخت سرش و آمد توی كوچه. به هر كس می‌رسید می‌گفت كه «دو دختركوچولو را ندیده‌ای كه توی این كوچه بروند؟»
بعضی‌ها می‌گفتند كه آنها را ندیده‌اند،‌ و چند نفری هم گفتند كه: «از این طرف رفتند.»
لیلا و مریم رفتند و رفتند و پیاده‌رو را نگاه كردند. از خانه و كوچه‌شان خیلی دور شده بودند. پیچیدند توی خیابان باریكی. هر چه لیلا گفت: «مریم،‌ بیا برگردیم.» مریم گوش نكرد.
عاقبت، رسیدند سر چهارراهی. نمی‌دانستند دیگر كجا بروند. می‌خواستند به خانه برگردند. ولی راه را گم كرده بودند. لیلا زد زیر گریه. مریم هم نزدیك بود گریه‌اش بگیرد.
پیرزنی كه ازپیاده‌رو رد می‌شد، مریم و لیلا را دید. فهمید كه گم شده‌اند. ازشان پرسید:
ـ بچه‌ها، خانه‌تان كجاست؟
بچه‌ها نمی‌دانستند خانه‌شان كجاست. پیرزن گفت:
ـ اسم كوچه‌تان را می‌دانید؟
مریم فكر كرد و گفت:
ـ اسم‌... اسم كوچه‌مان «سروش» است. اما نمی‌دانیم كه ازكدام طرف برویم پیرزن دست بچه‌ها را گرفت و از این و آن نشانی كوچه «سروش» را پرسید و آنها را به طرف كوچه برد.
مادر مریم، هراسان و ناراحت توی پیاده‌رو می‌دوید و همه جا را نگاه می‌كرد چشمش افتاد به بچه‌ها، كه همراه پیرزنی داشتند از روبرو می‌آمدند. مادر خوشحال شد و از پیرزن تشكر كرد. با لیلا و مریم دعوا كرد كه چرا بی‌اجازه از خانه بیرون رفته‌اند.
بلیت فروش كه دید چند روز گذشته است و كسی سراغ چكمه نیامده، چكمه را برداشت و گذاشت بیرون دكه. تكیه‌اش داد به دیوار روبرو، كه بیشتر جلوی چشم باشد.
آدمها می‌آمدند و می‌رفتند. لنگه چكمه را نگاه می‌كردند، با خود می‌گفتند «آیا این لنگه چكمه مال كدام بچه است، كه گمش كرده و حالا دنبالش می‌گردد.»
لیلا، روزها، یك لنگه چكمه را می‌پوشید و یك لنگه دمپایی. گاهی هم مریم لنگه چكمه را می‌پوشید، كه بگومگویشان می‌شد و با هم قهر می‌كردند.
هر وقت كه مادر لیلا به خانه می‌آمد،‌ لیلا می‌دوید جلویش و می‌گفت:
ـ مادر، لنگه چكمه را پیدا نكردی؟
ـ نه، مادر. برایت یك جفت چكمه دیگر می‌خرم.
كِی می‌خری؟
ـ یك روز كه بیكار باشم و پول داشته باشم.
- وقتی كه چكمه را خریدی،‌ من همانجا نمی‌پوشمشان. خواب هم نمی‌روم كه لنگه‌اش را گم كنم.
لیلا آن قدر لنگه چكمه‌اش را به این طرف و آن طرف برده بود. سر آن با مریم و بچه‌های همسایه بگومگو كرده بود كه مادرها ـ مادر لیلا و مادر مریم ـ از دست آن به تنگ آمدند. می‌خواستند بیندازنش بیرون. اما، حیفشان می‌آمد. چكمه نوی نو بود.
بلیت فروش، هر وقت تنها می‌شد،‌ لنگه چكمه را نگاه می‌كرد. خدا خدا می‌كرد كه یك روز صاحبش پیدا شود. و هر شب، كه می‌خواست دكه‌اش را ببندد و برود خانه‌اش،‌ لنگه چكمه را برمی‌داشت و می‌گذاشت توی دكه.
یك شب، یادش رفت كه لنگه چكمه را بگذارد توی دكه. لنگه چكمه، شب، كنار دیوار ماند.
صبح زود، رفتگر محله داشت پیاده‌رو را جارو می‌كرد. لنگه چكمه را دید. نگاهش كرد. برش داشت و زیرش را جارو كرد. باز گذاشتش سر جایش. فهمید كه لنگه چكمه مال بچه‌ای است كه آن را گم كرده. آرزو كرد كه صاحب چكمه پیدا شود.
پسركی شیطان و بازیگوش از پیاده‌رو رد می‌شد، از مدرسه می‌آمد، دلش می‌خواست توپ داشته باشد. همه چیز را به جای توپ می‌گرفت. هر چه را سر راهش می‌دید با لگد می‌زد و چند قدم می‌برد؛ قوطی مقوایی،‌ سنگ، پوست میوه، تا رسید به لنگه چكمه. نگاهش كرد، و محكم لگد زد زیرش. با آن بازی كرد و بُرد و برد. در یكی از این پا زدنها،‌ لنگه چكمه رفت و افتاد توی جوی آبی كه پر از آشغال بود. پسرك سرش را پایین انداخت و رفت.
آب چكمه را بُرد. چكمه به آشغالها گیر كرد. جلوی آب را گرفت. آب بالا آمد. آمد توی خیابان و پیاده‌رو را گرفت، مردم وقتی از پیاده‌رو رد می‌شدند. كفشهایشان خیس می‌شد و زیرلب قـُر می‌زدند و بد می‌گفتند.
رفتگر محله داشت آشغالها را از توی جو درمی‌آورد، كه راه آب بازشود. لنگه چكمه را دید. فكر كرد كه آن را دیده. كم كم یادش آمد كه چكمه، صبح، كنار دیوار، بالای خیابان بوده.
رفتگر چكمه را زیر شیر آب گرفت. پاكش كرد. بُرد، به دیوارمسجد تكیه‌اش داد تا صاحبش پیدا شود.
لنگه چكمه به دیوار مسجد تكیه داشت. هر كه رد می‌شد آن را می‌دید. دعا می‌كرد كه صاحبش پیدا شود.
لنگه چكمه به دیوار مسجد تكیه داشت، همان جور بی‌صاحب مانده بود. باد و باران تندی آمد و انداختش روی زمین.
چكمه گِلی و كثیف شده بود. بچه‌ها زیرش لگد می‌زدند و با آن بازی می‌كردند. یكی از بچه‌ها، كه دید لنگه چكمه صاحبی ندارد، برش داشت. بردش خانه، و داد به برادرش. برادرش توی كارخانه «دمپایی‌سازی» كار می‌كرد. توی كارخانه، دمپایی‌های پاره و چكمه‌های لاستیكی كهنه را می‌ریختند توی آسیا. خردشان می‌كردند. آبشان می‌كردند و می‌ریختند توی قالب، و دمپایی و چكمه نو می‌ساختند.
هر روز كه مادر لیلا از كوچه‌شان می‌گذشت، پسركی را می‌دید، كه یك پا بیشتر نداشت. همیشه جلوی خانه‌شان می‌نشست. فرفره می‌فروخت و بازی كردن بچه را تماشا می‌كرد. مادر فكر كرد كه لنگه چكمه را بدهد به او. شاید به درد او بخورد.
مادر به خانه كه آمد، با لیلا حرف زد، و گفت:
لیلا،‌ این چكمه به درد تو نمی‌خورد. بیا با هم برویم سر كوچه و آن را بدهیم به پسركی كه یك پا دارد، و خانه‌شان روبروی خانه ماست.
لیلا گفت:
ـ اگر لنگه چكمه را بدهم به او،‌ تو برایم یك جفت چكمه دیگر می‌خری؟
ـ بله كه می‌خرم. حتماً می‌خرم. اگر تا حالا نخریدم، فرصت نكردم.
ـ كِی می‌خری؟ كی فرصت داری؟
تا آخر همین هفته می‌خرم. آن قدر چكمه‌های خوشگل تو دكانها آورده‌اند كه نگو!
ـ خودم می‌خواهم چكمه را به آن پسر بدهم.
باشد، فقط باید جوری چكمه را به او بدهی كه ناراحت نشود.
ـ چشم.
لیلا و مادرش لنگه چكمه را برداشتند و رفتند پیش پسرك. مادر دم خانه ایستاد و لیلا چكمه را برد. روبروی پسرك ایستاد و گفت: «سلام».
پسرك لبخندی زد و گفت : «سلام، فرفره می‌خواهی؟»
لیلا گفت :
ـ نه، این چكمه مال تو. نو و نو است. من یك جفت چكمه داشتم كه لنگه‌اش گم شد. هر چه گشتیم پیدایش نكردیم. حیف است كه این را بیندازیم دور.
پسرك ناراحت شد،‌ و گفت:
ـ من چكمه تو را نمی‌خواهم.
مادر رفت جلو و گفت :
ـ قابل ندارد. ما همسایه‌ایم. غریبه كه نیستیم. خانه ما اینجاست. پارسال، زمستان، كه نفت نداشتیم، آمدیم از مادرت نفت گرفتیم. یادت نیست؟ فكر می‌كنم كه این لنگه چكمه به درد تو بخورد. حیف است كه بیندازیمش دور.
پسرك كمی راضی شد. لنگه چكمه را گرفت، داشت نگاهش می‌كرد، كه لیلا گفت: «خداحافظ» ودوید طرف مادرش. رفتند خانه. مادر زیر لب گفت: «خدا كند ناراحت نشده باشد».
پسرك لنگه چكمه را خوب نگاه كرد. خواست ببیند به پایش می‌خورد یا نه. چكمه مال پای راست بود و او پای راست نداشت! به دردش نمی‌خورد. خنده‌اش گرفت.
پسرك لنگه چكمه را گذاشته بود كنارش. فكر می‌كرد چه كارش كند. نمك‌فروش دوره‌گردی، با چهارچرخه‌اش از كوچه می‌گذشت.
نمك‌فروش دمپایی و چكمه لاستیكی پاره پوره می‌گرفت و به جایش نمك می‌داد.
پسرك لنگه چكمه را داد به او: «نمكی» چكمه را نگاه كرد و گفت: «این كه خیلی نو است. لنگه دیگرش كجاست؟»
ـ لنگه دیگرش گم شده. مال دختر همسایه روبرویی است. هر چه گشته پیدایش نكرده.
نمكی لنگه چكمه را گرفت و گذاشت توی چهار چرخه‌اش؛ روی چكمه‌ها و دمپایی پاره‌هایی كه از خانه‌ها گرفته بود.
كارخانه «دمپایی‌سازی» توی همان محله بود. نمكی گویی دمپایی پاره و چكمه‌های كهنه را برد توی كارخانه بفروشد. لنگه چكمه لیلا هم قاتی آنها بود. وقتی خواست گونی را كنار كارگاه خالی كند نگاهش به سبدی افتاد كه بغل آسیا بود. لنگه دیگر چكمه را آنجا دید. آماده بود كه بیندازنش توی آسیا؛ خردش كنند.
نمكی لنگه چكمه را كه توی گونی بود، برداشت و رفت سراغ آن یكی لنگه. خوب لنگه‌های چكمه را نگاه كرد. كنار هم گذاشت. لبخندی زد و پیش خود گفت: پیدا شد! حالا شدند جفت».
كارگر كارخانه، نمكی را نگاه كرد و گفت:
ـ چی را نگاه می‌كنی؟
ـ چكمه را. لنگه‌اش پیدا شد.
كارگر گفت:
ـ صاحبش را می‌شناسی؟
بله، مال بچه‌ای است كه خانه‌شان توی یكی از كوچه‌های بالایی است.
نمكی چكمه‌ها را آورد پیش پسرك.
پسرك جفت چكمه را برد در‌ِ خانه لیلا. در زد. لیلا آمد دَم در. پسرك چكمه‌ها را داد به او، وگفت:
ـ دیدی لنگه چكمه‌ات پیدا شد!
لیلا خوشحال شد. از بس خوشحال بود نپرسید كه لنگه‌اش كجا بوده و چه جوری پیدا شده. دوید توی خانه،‌ صدایش را بلند كرد: «مریم، مریم، چكمه‌هایم پیدا شد. چكمه‌هایم پیدا شد».
و برگشت در‌ِ خانه را نگاه كرد. پسرك رفته بود.

dastan-kootah...
ما را در سایت dastan-kootah دنبال می کنید

برچسب : چکمه,نویسنده, هوشنگ مرادی کرمانی,داستان کوتاه,dastan,kootah,وبلاگ,میلوبلاگ, نویسنده : روزبه عقیلی dastan-kootah بازدید : 1334 تاريخ : جمعه 16 تير 1391 ساعت: 14:07