قطع رابطه

ساخت وبلاگ

 

هنوز هم سرخی صورتم را حس می کنم.احساسم به من می گوید که گرمای توصیف ناپذیری مرا فرا گرفته.چند لحظه پیش را به یاد می آورم.لحظاتی که دوست داشتم آب شوم...لحظاتب که لا تلفن صحبت می کردم.تلفنی که توسطّمخاطب ناخواسته ام قطع شده بود... بدون خداحافظی...هنوز هم صدای بوقهای تلفن را بیاد می آورم که ناگاه که میخواستم تلفن را قطع کنم فردی آنرا پاسخگو شد.زنی بود:سلام.بله؟

من گفتم:سلام سارا.خوبی؟میخواستم بدونم الآن در جه شرایطی هستیم؟دوستیم؟

_ببخشید؟شما؟

_سارا ادا در نیار.صداتم عوض نکن.خودتم به نفهمی نزن...

به نظرتون صدای من شبیه دختر بچه هاست؟

از این جواب یکّه خوردم.کاش این قدر خجالت نکشیده بودم و می توانستم جواب های مناسب به او بدهم.می توانستم بگویم:خوب خیلی صدایتان شبیه است.که واقعا همین طور بود.

_نه،خوب...

_شما؟

آرش یزدانی.شما؟

_شما چه رابطه ای با سارا دارین؟

_ببخشید مثل این که من اشتباه زنگ زدم...

_نخیر.رابطه ات با سارا چیه؟

_ببخشید،شما؟

_شما؟

_ای بابا،من که گفتم،آرش یزدانی.

فکر کردم شاید این دوباره نام پرسیدن به منظور خاصّی انجام گرفت.مثلا یادداشت کردن نامم...

_من مادر سارا هستم...

اگر بشکه ای آب یخ هم روی سرم خالی می کردند،به این شدّت جا نمی خوردم.زبانم این قدر سنگین شده بود که توان حرکت نداشت.

_دوباره میپرسم،شما چه رابطه ای با دخترم دارین؟

با تته پته جواب دادم:مثل این که میخواستم دوستیمونو بهم بزنه.خواستم بدونم تصمیمی گرفت یا نه.

_مامان بابات خونه هستند؟

_نه.

کاش با پررویی جوابش را میدادم:اگر باهاشون کاری دارین شمارشونو بهتون بدم.آخه من هیچ ترسی نداشتم چون اونا از موضوع با خبر بودن.چرا فکر می کرد من باید دوستیمو با دخترش از دید پدر و مادرم مخفی کنم؟این سارا بود که این موضوعو از مادرش مخفی کرده بود و به دروع هم بمن گفته بود به مادرم گفتم...

_شما چند سالتونه؟

_هجده.

_خجالت نمیکشی؟

همان اندک پررویی و حاضرجوابی من هم در آن لحضات بدست فراموشی سپرده شده بودند.آخر من چرا باید خجالت بکشم؟از چه چیزی خجالت بکشم؟از این که با دختری دوست هستم باید خجالت بکشم؟چرا؟در همین تماس بود که فهمیدم مقصر این وضع جامعه، حداقل فرهنگی اش همین مردم نظیر مادر سارا هستند.افرادی کهن باور و سنّت پرست که تاب دیدن دوستی دخترشان با هیچ پسری را ندارند.

دوباره مادر سارا با همان لحن پر تحکم که حاکی از ناخشنودیش بود تهدیدم کرد:دیگر به این شماره زنگ نمیزنی.دفعه ی بعد اگر زنگ بزنی شماره ات را پیگیری می کنم...

اخه اگه شمارمو پیگیری کنه چی میشه؟نهایتا با پدر و مادرم صحبت می کنه که من واهمه ای از آن ندارم.واقعا که مسخرست.ولی من در آن لحظات شده بودم پسری حرف شنو و چشم گو.

_ببخشید...ببخشید...

عذرخواهی برای چه؟واقعا چه احمقیم من...

مابین همین عذرخواهی ها سکوتی ده ثانیه ای پدید آمد که او تلفن را قطع کرد.واقعا چه پررو و بی تربیت...

از فکر کردن دست میکشم.به صفحه ی کامپیوترم که جلویم روشن است نگاه میکنم.ناگاه از بازی کردن خسته و دلزده میشوم و آنرا خاموش میکنم.سپس به اتاق نشیمن رفته و تلویزین را خاموش میکنم.چه پسر بی مبالاتیم من...از صبح تا شب این تلویزیون روشن است...

به اتاقم باز میگردم.در پیانوی مشکیم را باز می کنم و همه ی این دلسردی ها،ناراحتی ها و عصبانیتهای در خود فرو خورده را بدست موسیقی زیبای شوپن می سپارم...

dastan-kootah...
ما را در سایت dastan-kootah دنبال می کنید

برچسب : قطع رابطه,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ,روزبه عقیلی,dastan,kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ, نویسنده : روزبه عقیلی dastan-kootah بازدید : 967 تاريخ : جمعه 11 مرداد 1392 ساعت: 20:28