آخرین امید

ساخت وبلاگ

آخرین امید

صدای آهنگ بلند شاهین نجفی که از لپ تاپ پخش می شود در سراسر خانه میپیچد.با همان رپ همیشگی اش به انتقاد زمین و زمان می پردازد.این آهنگ هیچ هم خوانی با سنتور کنار اتاق ندارد.روی سنتور قهوه ای را خاک گرفته و سیم هایش هم کوک ندارد.در کنار سنتور که روی میزی عتیقه از جنس چوب بلوط قرار گرفته کتابخانه ی کوچکی متشکل از کتب درسی وجود دارد.کتابهای کمک آموزشی،روی هم و بدون هیچ نظم و ترتیبی در کنار کتابخانه روی زمین تلنبار شده اند.

پسر روی زمین نشسته و دفتری در دست گرفته است.جمله را برای بار هزارم میخواند ولی باز هم از مفهومش سر در نمی آورد.درس مزخرف زیست.هنوز هم نفهمیده چرا رشته ی تجربی را انتخاب کرده است.فقط بخش های حفظی را دوست دارد و کلا با مسائل،مشکلی اساسی از بچگی داشت.تمام فکر و حواسش به هفت ماه دیگر است.هفت ماه دیگر،کنکور و دیگر هیچ...

گوشی موبایلش را بر میدارد و به ساعت نگاه می کند.هشت و نیم شب.حوصله اش سر رفته است.به پیام های ارسال شده میرود و آخرین پیامش را برای خود میخواند:دوست دارم عزیزم...خیلی زیاد...

زمان ارسال سه دقیقه قبل.

شعر نجفی همانند پتکی بر روی مغزش فرود می آید:مسیح در نام پدر آدما رو به صلیب کشیده...

هر چه تلاش می کند نمی تواند درسش را ادامه دهد.اصلا انسجام ذهنی ندارد.ذهنی خسته و متلاشی که تمام تمرکزش بر روی درک معنای آهنگ میباشد.ناگهان صدای اس ام اس موبایلش به گوش می آید و سریع به موبایل هجوم می آورد.پیامک را باز می کند:من واقعا متاسفم ولی من دیگه نمیتونم...منم دوست دارم ولی دیگه نمیشه...

سریع انگشتانش را به کار می گیرد:چرا؟آخه چرا؟من چه مشکلی دارم؟من تو رو دوست دارم و تو هم منو.پس مشکل چیه این وسط؟

از همان اول میدانست که این یک رابطه ی پایدار نیست.ولی اندک امیدی داشت...و دوست ندارد این امید از بین برود.دوباره دفترش را باز می کند.به نوشته ها نگاهی می اندازد و دوباره آن را می بندد. به دیوار نگاه می اندازد.حتی رنگ دیوار را زیباتر از رنگ نوشته های دفترش میابد!

دو عکس قاب شده روی دیوار او را در زمان نوزادی و دوران دبستان نشان می دهد.در عکسی که دو روز بعد از تولدش از او گرفته شده بود،صورتش کاملا قرمز بود...از همان بچگی هم خود درگیری داشت و به خودش چنگ می انداخت!شاید او از همان اول از باطن زندگی سر در آورده بود...

دوباره صدای پیامک بلند میشود.این بار با ترس و لرز پیامک را باز می کند:من دوست دارم سپهر...خیلی...ولی نمیشه...امیدوارم درکم کنی.بازم ببخشید.امیدوارم همیشه تو زندگیت موفق باشی.خداحافظ برای همیشه...

ناگهان موبایل را به سمت دیوار روبرویش پرتاب می کند.ثانیه های پرتاب در نظرش کند می آیند.ابتدا چهار دور می گردد و سپس با لبه ی کناری به دیوار برخورد میکند.در کسری از ثانیه باتری و در و قاب گوشی از هم جدا میشوند و هر یک به گوشه ای می افتند.سپهر هنوز در بهت است.بهتی عمیق.آخرین امیدش از دست رفته بود...

دفتر را بروی موبایلش پرت می کند.به گوشه ی اتاق میرود و روی تختش ولو میشود.عینک آبیش را از چشمانش با حالتی وحشیگرانه در میاورد و پرتش میکند.نمیفهمد چه به سر عینکش می آید.فقط صورتش را بین دستانش می گیرد و میگرید.گریه ای که خیلی وقت پیش باید رخ میداد.هق هق هایی که خیلی وقت است بر روی سینه اش سنگینی می کنند.گریه می کند...به حال خویش...

آهنگ نجفی بلند تر به گوش می رسد:مسیح در نام پدر آدما رو به صلیب کشیده...

dastan-kootah...
ما را در سایت dastan-kootah دنبال می کنید

برچسب : آخرین امید,داستان کوتاه های نویسنده وبلاگ,روزبه عقیلی,dastan,kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ, نویسنده : روزبه عقیلی dastan-kootah بازدید : 1521 تاريخ : پنجشنبه 3 بهمن 1392 ساعت: 0:43