مردن با کفش پاشنه بلند

ساخت وبلاگ
مردن با کفش پاشنه بلند/نویسنده: راحله فاضلی

سبز نبود. آبی هم نبود. چیزی شبیه این دو. مثل نقطه‌ای که دریا به آسمان می‌رسد. وقتی قایق‌ها دور و دورتر می‌شوند و صدای خنده‌ی آدم‌های تویش به گوش نمی‌رسد. وقتی موج‌ها می‌آیند و می‌روند و از خورشید و ماه حرف می‌زنند.

یکی از همین موج‌ها بود که آن را برایم آورد. آن کفش پاشنه بلند را. نشسته بودم کنار ساحل و دور شدن قایق‌ها را تماشا می‌کردم که دیدم با صدف‌های تکه‌شده می‌آید سمتم. توی آب می‌درخشید. سبز بود و نبود. آبی بود و نبود.

سبز مثل پولک‌های سبز لچک مادربزرگ که شب‌های چله سرش می‌کرد. آبی، شبیه پولک‌های آبی پیراهن ساتن خاله‌شمسی که شب نامزدی‌اش پوشیده بود.

**

انگشت پایم را فرو می‌کنم داخل حلقه‌ی کفش و آن را می‌کشم سمت خودم. بندی باریک که هنوز از سگک باز نشده. شاید به پای صاحبش بزرگ بوده که آن قدر راحت درآمده. شاید هم کسی به زور از پایش درآورده. کی؟

نکند خودش را غرق کرده. اما چرا با این کفش ها. لابد آنها را خیلی دوست داشته. مردن با کفش پاشنه بلند. لنگه‌ی دیگرش کجا رفته؟ شاید هم یک پا داشته.

شن‌هایش را می‌تکانم و دست می‌کشم رویش. ورنی خوش دوختیست. سالم و نو. پاشنه‌اش را اندازه می‌گیرم. گمانم هفت سانت است.

آخرین بار بیست سالم بود که کفش هفت سانتی پوشیدم. شب نامزدی خاله‌شمسی، شب تصادف.

دمپایی‌هایم را پرت می‌کنم برای موج‌ها و شن لای انگشتانم را می‌تکانم. بند کفش را باز می‌کنم و پای راستم سر می‌خورد تویش. بعد هر دو پایم را کنار هم صاف می‌کنم. کاش  همین حالا مادربزرگ می‌آمد برایم اتل متل می‌خواند.

نوک کفش بلند و تیز است. حالا پاهایم اندازه‌ی هم شده و می‌توانم بدون اینکه بلنگم راه بروم. حتا می‌توانم بدوم، تمام ساحل را. از جایم بلند می‌شوم و زن جوانی را می‌بینم که لنگ‌لنگان به من نزدیک می‌شود. نگاهش بین موج‌ها و شن‌ها سرگردان است. خم می‌شود.  بلند که می‌شود چیزی توی دستش برق می‌زند. سبز نیست. آبی هم نیست. مثل رنگ دریا وقتی به آسمان می‌رسد.


برچسب‌ها: راحله فاضلی
dastan-kootah...
ما را در سایت dastan-kootah دنبال می کنید

برچسب : مردن با کفش پاشنه بلند,نویسنده,راحله فاضلی,داستان کوتاه,dastan,kootah,وبلاگ,نیلوبلاگ, نویسنده : روزبه عقیلی dastan-kootah بازدید : 942 تاريخ : يکشنبه 11 تير 1391 ساعت: 13:50